شنبه ۲۹ اردیبهشت ۹۷ ۲۱:۲۳ ۲,۲۸۵ بازديد
سلام وخسته نباشین من خیلی دودل هستم اگه میشه زود جوابمو بدین چون باید تصمیم بگیرم اگه امکانش هست جواب به ایمیلم ارسال کنین.
زمانی که دوم دبیرستان بودم ناخوداگاه فهمیدم پسر خاله م رو دوست دارم من از بچگی پیشش معذب بودم به هیچکس هیچی نگفتم تا اینکه پیش دانشگاهی که رسیدم احساس کردم خیلی دلتنگشم ووقتی میبینمش تمام بدنم میلرزه.خیلی دلتنگش میشدم تا اینکه بعد از کنکورم خواهرش اومد بهم گفت که اون۵ساله که بهت علاقه داره وخیلی دوست داره واز این حرفا اما الان شرایط ازدواج نداره واز طرفی خانواده من هم اصلا راضی به شوهر کردنم با هیچکس نبودن واون فقط از من جواب میخواست من ه عشقش بودم نتونستم مخفی کنم وبه دختر خالم گفتم که باشه موافقم چند ماه گذشت که بهم گفت شماره تو میخواد من مخالفت کردم بعد از کلی اصرار شماره مو از خواهرش گرفت وبرای مدتی باهم حرف میزدیم اما کاملا حدود را رعایت میکردیم چون من ادم کاملا مذهبی ومقیدی بودم خلاصه بعد از یک سال اومد خواستگاری ومن به مامانم گفتم که قبلا بهم گفته مامانم عصبی شد وگفت که باید فراموشش کنی اون وخانوادش خیلی اصرار کردن وواسطه فرستادن اما مامانم مخالف بود و درس خوندن من وخواهر بزرگترم را بهانه میکرد ومن از همه این ماجراها بیخبر بودم وهیچ چیزی بمن نمیگفتن من شوک بهم وارد شده بود تا یکسال بعدش نمیفهمیدم زنده ام یا مرده شبا تا صبح کارم گریه بود چون ابروم پیش خانوادم رفته بود دلم براش دتنگ میشد اما نمیخواستم برخلاف میل خانوادم عمل کنم وباهاش حرف بزنم واونم شماره ای از من نداشت از یک طرف به عشقش بهم مطمین بودم که ترکم نمیکنه از حال وروزش هم خبر نداشتم بعد یکسال رفت خواستگاری وعقد کرد بعد یکسال هم ازدواج کرد وبعد یکسال بازنش به مشکل خوره وداره طلاقش میده بعد سه ماه که بازنش قهر بود بهم پیام داد وگفت فلانی وازم خواست ببخشمش جوابشو ندادم سه چهار بار دیگه با فاصله زمانی پیام داد تا یک روز عصبانی شدم وبهش گتم دست از سرم برداره ناراحت شد وگفت خانوادش مجبورش کرده بودن ازدواج کنه ومریض شده بود واز این حرفا منم هم بهش گفتم بخشیدمت اما دیگه نمیتونم باهات باشم.من تو فاصله این سه سال که عقد کرده بود خواستگارای خوبی داشتم اما چون هنوز اون فراموش نکرده بودم حاضر به ازدواج نبودم ونمیخواستم کسی را با خودم بدبخت کنم اما هیچوقت فراموشش نکردم وبعضی روزا بدجور بی تاب میشم که با دعا وگریه کردن پیش خدا خودم را اروم میکنم داشتم به وضع عادت میکردم واون داشت کمرنگتر میشد حتی به بعضی از خواستگارام فک هم میکردم که دوباره سر وکلش پیدا شد وهمه چیز ریخت بهم شدم همون ادم بی قرار قبلی.
الان یک خواستگعر خوب دارم ومیخوام باهاش ازدواج کنم اما نمیدونم با دلم چکار کنم بنظرتون من الان امادگی ازدواج دارم؟ایا من نمیتونم بجز اون با کسی خوشبخت باشم؟اصلا عذر اون میتونه موجه باشه ومن میتونم عذرشو بپذیرم؟البته اون میگه تو زندگیش همیشه باهاش بودم ونتونسته فراموشم کنه اما دلیل طلاقش موجه وتقصیر از زنشه پس یعنی اون به خاطر من طلاق نگرفت.خواهش میکنم کمکم کنین من باید چکار کنم؟
خب اول از همه باید بگم امکان ارسال به ایمیل وجود نداره
ولی در مورد مشکل شما...
چیزی که در این بین وجود داره اون رشته ای بوده که پاره شده و ایشون ازدواج کرده و زندگی جدیدی رو برای خودش تشکیل داده
و حالا به هر دلیلی نتونسته ادامه بده و شما هم اینطور که مشخصه اون حس و علاقه سابق رو ندارید و وابستگی امروز شما برمیگرده
به خاطرات گذشته که با ایشون داشتید ...
پس چیزی که الان برای شما مهمه اینه که بتونید تکلیفتون رو با خودتون مشخص کنید ...
حتی اگر تونستید مشاوره حضوری مراجعه کنید ولی دوست عزیز اگر در دلتون هنوز هم حسی درباره پسرخالتون هست باید بهش فکر کنید
تا بتونید به نتیجه ای برسید حالا یا مثبت یا منفی ....
ولی اگر مثل قبل نیستید و سردتر شدید میتونید در کنار ایشون به خواستگارای دیگه ام فکر کنید که من فکر میکنم این مورد به شما نزدیکتره ...
پس این عشق با اون عشق روزهای گذشته خیلی فرق کرده و شما هم باید با این دید به مسایل پیش روتون فکر کنید
- ۵ ۶
- ۰ نظر