پنجشنبه ۰۹ فروردین ۰۳

آرشیو آذر ماه 1397

مشاوره خانواده

تئاتر درمانی، کمک به کودک و مربی

۱,۳۳۷ بازديد

 آیا تا به حال فرزند خود را به تئاتر برده‌ایم و به این موضوع فکر کرده‌ایم که چقدر تئاتر می‌تواند در  رشد فکری و اعتماد به نفس به کودکان کمک کند؟ یکی از مشکلاتی که امروزه بچه‌ها در حین ورود به مدرسه به آن مواجه هستند و نمی‌توانند با آن به راحتی کنار بیایند، ورود یکدفعه به مدرسه و محیط آن است. آیا می‌دانید با رفته به تئاتر و حضور در این مکان‌ها می‌توانید این حس بد را از فرزندانتان دور کنید؟

هنر تئاتر و نمایش دروازه‌ای است برای ورود به جهان کتاب، اندیشه، موسیقی، شعر و قصه. هنری که در قالبی مستقل برای کودکان نیز به روی صحنه می‌رود و به این رتیب این گروه سنی علاوه بر سینما و داستان صاحب تئاتر مخصوص خودشان نیز هستند.

این هنر به مخاطب کودک خود در تقویت حس اعتماد به نفس، پرورش قدرت بیان و حافظ و پرورش حس زیبایی‌شناسی و شخصیت اجتماعی کمک می‌کند.

بر این باوریم که تئاتر کودکان از بزرگ‌ترین ابداعات قرن بیستم بوده است. این نوع تئاتر، قوی‌ترین معلم اخلاق و بهترین انگیزه به سوی بهزیستی است که نبوغ آدمی را آفریده است.

بسیاری دیگر از بزرگان حوزه هنر و ادبیات و روان‌شناسی کودک نیز بر تاثیر این هنر در رشد شخصیت اجتماعی کودک و شناسایی آن به عنوان عرصه‌ای برای بروز و رشد استعدادها و خلاقیت‌های کودکان و فرصتی برای نقش‌آفرینی و کسب آمادگی به منظور ورود به اجتماع و زندگی و در عین حال مجالی برای تغییر رفتارهای ناهنجار توجه و تاکید کرده‌اند.

این توجه تا حدی است که امروزه از تئاتر درمانی در حوزه‌های روان‌شناسی، هنر و آموزش کودک صحبت می‌شود و از آن به مثابه یکی از روش‌های رایج و موثر در درمان بیماری‌های روحی و روانی ناهنجاری‌های اخلاقی کودکان و نوجوانان استفاده می‌شود.

به وسیله هنر می‌توان مفاهیم و آموزه‌های درسی را نیز در ذهن و حافظه عمیق کودک ماندگار کرد. از این رو می‌توان از این هنر در آموزش و انتقال مفاهیم درسی و علمی در مهدهای کودک و مدارس نیز کمک گرفت.

یکی از وظایف آموزش و پرورش کشف استعدادهای هنری کودکان است و مربیان مهدهای کودک و آموزگاران می‌توانند با استفاده از نمایش و تئاتر فرایند آموزش را تسهیل کرده و مفاهیم را در حافظه بلندمدت کودکان ثبت کند. ضمن اینکه این هنر می‌تواند به آنها در شناخت مشکلات و ناهنجاری‌های اخلاقی و رفتاری کمک کند.

 

تعریف تئاتر کودک و نوجوان

وقتی از تئاتر کودک و نوجوان صحبت می‌کنیم، منظورمان تئاتر برای مخاطب کودک یا نوجوان است. یعنی تئاتری که برای این گروه سنی تولید شود و آنها از دیدنش لذت ببرند. البته تئاتر درباره کودکان و نوجوانان هم وجود دارد که متفاوت از تئاتر برای کودک و نوجوان است. مثلا ممکن است تئاتری با موضوع مشکلات بچه‌ها تولید شود، اما مخاطبش خود بچه‌ها نباشند، بلکه مخاطب آموزگاران، روان‌شناسان و مربیان و والدین باشند.

در واقع از اینگونه نمایش و تئاتر می‌توان برای آشنایی آموزگاران یا مربیان با بچه‌هایی که مشکلات رفتاری و اخلاقی یا مشکلاتی مانند بیش‌فعالی دارند، استفاده کنیم و چگونه رفتار کردن با این دست بچه‌ها را به آنها بیاموزیم؛ در اینجاست که بحث تئاتر درمانی نیز مطرح می‌شود. به خصوص آموزگاران کلاس اول ابتدایی باید با تئاتر درمانی آشنا باشند، چرا که با استفاده از تئاتر و موسیقی می‌توان این بچه‌ها را درمان کرد.

امروزه از تئاتر به عنوان یک وسیله آموزشی هم استفاده می‌شود. مانند وقتی که کودکان برای نخستین بار حضور در اجتماع و مدرسه را تجربه می‌کنند. بچه‌های کلاس اول معمولا در روزهای نخست مدرسه دلهره و اضطراب دارند، چرا که مدرسه برای آنها مکانی ناشناخته است. ما باید این مکان ناشناخته و غریب را برای بچه‌ها ملموس، آشنا و شاد تبدیل کنیم و برای این کار می‌توان از تئاتر کمک گرفت.

برای این موضوع پیشنهاد می‌شود که آموزش و پرورش در روز نخست مدرسه در ورودی، خیابان و کوچه‌ای که مدرسه وجود دارد، از گروه‌های تئاتر کمک بگیرد تا این گروه‌ها با تدبیر خاصی مانند نمایش و عروسک بچه‌ها را وارد مدرسه کنند. در تجربه‌ای دیدیم کودکی که دست مادرش را محکم گرفته بود، با دیدن این گروه‌ها و بقیه بچه‌ها دست مادرش را رها کرد و همراه گروه تئاتر و بدون هیچ ترسی وارد مدرسه شد.

حتی عده‌ای پیشنهاد می‌کنند که تا چند روز نخست با استفاده از نمایش، موسیقی و بازی، بچه‌ها را با محیط جدید مأنوس کنیم و بعد درس دادن را آغاز کنیم. به این ترتیب ترس بچه‌ها از مدرسه و دوری از خانواده در همان لحظات ابتدایی از بین می‌رود.

خوب است که درس دادن هم با تئاتر، موسیقی، داستان و به طور غیر مستقیم باشد. کار هنر غیر مستقیم، زیر پوستی و عاطفی کردن پیام است. بنابراین وقتی تئاتر به کودک آموزش بیاید، کار آموزگار و مربی هم آسان می‌شود. حتی ژان پیاژه هم در تحقیقاتش به این موضوع اشاره کرده و نتیجه گرفته مفاهیمی که بچه‌ها از طریق هنر یاد می‌گیرند، پایداری بیشتری در ذهنشان دارند. او معتقد است پیام‌های مستقیم به حافظه کوتاه مدت می‌روند، اما پیام‌هایی که از طریق هنر منتقل می‌شوند، در حافظه بلندمدت ثبت می‌شوند و به این ترتیب ماندگاری بیشتری دارند.

پیاژه همچنین می‌گوید وقتی کودک قصه می‌شنود یا نمایش می‌بیند و به‌خصوص وقتی که نمایش‌های رادیویی می‌شنود، شخصیت‌های نمایش را تجسم و تصور می‌کند.

بر اثر تصور بازیگرها و محیط و شخصیت‌ها، تخیل و ذهنش گسترش پیدا می‌کند و در نتیجه پذیرش برای درک درس‌ها دیگر بیشتر می‌شود. اگر معلمان و مسئولان آموزش و پرورش از کارکردهای تئاتر اطلاع داشته باشند، شک نکنید که از تئاتر بیشتر از حال برای پیشرفت کارشان استفاده می‌کردند، اما با وجود همه اینها متاسفانه هنوز در آموزش و پرورش ما این اتفاق نیفتاده است.

ما سینما درباره کودک، برای کودک و با کودک داریم. منظور از سینما یا تئاتر کودک این است که در اثر کودک حضور دارد، اما برای کدک یا درباره کودک نیست. یعنی صرف حضور کودک در یک اثر سینمایی یا نمایشی به معنی مناسب بودن آن برای گروه سنی کودک نیست.

مثلا در تئاتر بینوایان گرچه کودکان حضور دارند،‌ اما چندان برای کودک مناسب نیست. البته کودک با دیدن این نمایش ضرر نمی‌کند، اما ممکن است برایش خسته‌کننده باشد. بنابراین نمایش با کودک نیز نوع دیگری از نمایش و تئاتر است که هم می‌تواند برای کودک باشد و هم می‌تواند نباشد.

در دانشگاه‌های کشورهای دیگر تئاترهایی برای دانشجویان روان‌شناسی اجرا می‌شود که آنها با ناهنجاری‌های رفتاری کودکان آشنا شوند. یعنی دانشگاه به یک گروه تئاتر، نمایشی را با موضوع مشخص سفارش می‌دهد و آنها هم بنا بر موضوع، نمایشی را آماده و اجرا می‌کنند. مخاطب این نمایش علاوه بر دانشجویان روان‌شناسی، معلمان و اولیا هم می‌تواند باشد. با استفاده از نمایش می‌توان به والدین آموزش داد که اگر فرزندشان مشکل خاصی دارد، با او چگونه برخورد کنند. یا حتی اگر پدری در خانواده دچار نوعی رفتار خاص است، بچه‌هایش باید با او چگونه رفتار کنند.

در این مواقع تئاتر به کمک روان‌شناسی می‌آید و تئاتر درمانی به عنوان یکی از روش‌های درمانی مورد استفاده قرار می‌گیرد.

کارشناسان معتقدند که هیچ چیز جای تئاتر زنده را نمی‌گیرد. چرا با وجود همه رسانه‌های مختلف و شبکه‌های ماهواره‌ای باز هم تئاتر پابرجاست؟ در تالار هنر که ویژه تئاتر کودک و نوجوان است، گروه‌های بسیاری در نوبت اجرای نمایش خود هستند. این بدان معنی است که مردم هنوز هم از تئاتر استقبال می‌کنند، چرا که تاثیر ارتباط مستقیم و زنده با اثر نمایشی بسیار بیشتر از دیدن تئاتر تلویزیون است. تئاتر هنر زنده و بی‌واسطه است که در آن هنرمند و مخاطب رو در رو هستند و با هم بده بستان دارند.

بنابراین اگر تئاتری خوب باشد، خانواده‌ها و بچه‌ها استقبال می‌کنند. البته باید این موضوع را نیز در نظر داشت که اگر کودکی برای نخستین بار نمایشی ضعیف ببیند، دیگر برای همیشه از تئاتر زده می‌شود و ما برای همیشه یک بیننده تئاتر را از دست می‌دهیم.

 

تئاتر خوب چه ویژگی‌هایی دارد؟

هر کاری که به لحاظ زیبایی‌شناسی، تکنیک و موضوع حرفی برای گفتن داشته باشد، با مخاطبش رابطه برقرار می‌کند. این موضوع درباره سینما و کتاب هم صادق است. برای حاصل شدن چنین نتیجه‌ای ابتدا نمایش‌نامه‌نویس باید ذائقه مخاطب خود را بشناسد.

کارگردان هم متنی را که با ویژگی بهادادن به ذائقه مخاطب امروز نوشته شده را باید با استفاده از تکنیک‌های جدید و خوب به صحنه ببرد. در واقع باید متن و نمایش حرف تازه‌ای برای گفتن به مخاطب داشته باشد و گروه‌های مختلف رشد پیدا کنند و یکدیگر را تکرار نکنند.

گرچه بر اساس مصوبه شورای عالی انقلاب فرهنگی، آموزش و پرورش و صدا و سیما موظف‌اند تئاتر را در مدارس و تلویزیون ترویج و تبلیغ کنند، اما این دو نهاد تاکنون کمکی به تئاتر کودک و نوجوان نکرده‌اند. طبق این مصوبه وزارت آموزش و پرورش موظف است برنامه مشخصی برای آموزش و ترویج هنر نمایش در مدارس تهیه و با هماهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ارائه نماید. ضمن اینکه با همکاری این دو وزارتخانه باید زمینه‌های تاسیس و گسترش هنرستان‌های نمایش فراهم گردد. در بخش دیگری از این مصوبه آمده است که فرهنگستان هنر موظف به تهیه طرح‌های بنیادی و کاربردی پژوهشی است و وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و سازمان صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران موظف به حمایت کامل از اجرای این طرح‌ها هستند. با وجود اینها هنوز تئاتر و نمایش در مدارس جا نیفتاده‌اند. البته گروه‌هایی هستند که فقط به تئاتر کودک و نوجوان می‌پردازند، اما هنوز تا حرفه‌ای شدن راه زیادی را باید طی کنند.

به پدر و مادرها توصیه می‌کنیم که اگر تا به حال با فرزندانشان به تئاتر نرفته‌اند، آن را تجربه کنند. چرا که با هم به تئاتر رفتن تجربه نوعی از با هم بودن در جامعه است. ضمن اینکه والدین با این کار کودکشان را با محیطی فرهنگی آشنا می‌کنند که ممکن است او را به تئاتر علاقه‌مند کند. کسانی که از مشکلاتی مانند اعتیاد بچه‌های خود می‌ترسند و نگرانند، می‌توانند از تئاتر برای پر کردن اوقات فراغتشان استفاده کنند. همچنین تئاتر کودک را در صحنه مشارکت می‌دهد و کودک وقتی از سالن بیرون می‌آید، به همه آنچه در تئاتر دیده فکر می‌کند، حس زیبایی‌شناسی‌اش را پرورش می‌دهد و دقت و تمرکزش را زیاد می‌کند.

تئاتر کودک را در صحنه مشارکت می‌دهد و کودک وقتی از سالن بیرون می‌آید، به همه آنچه در تئاتر دیده فکر می‌کند، حس زیبایی‌شناسی‌اش را پرورش می‌دهد و دقت و تمرکزش را زیاد می‌کند. ضمن اینکه یک حس جمعی را تجربه می‌کند و همه اینها قدم‌هایی است برای اجتماعی کردن کودکان. در برخی تئاترها بچه‌ها روی صحنه می‌روند و همین موضوع به آنها اعتماد به نفس می‌دهد.

معلمان و مربیان هم حتی اگر در مهد یا مدرسه سالن تئاتر هم ندارند، باز هم می‌توانند درس‌ها را با تئاتر آموزش دهند. حتی معلمان با استفاده از خلاقیت خود می‌توانند بعضی از درس‌ها را که قابلیت دارند، با استفاده از شعر و نمایش آموزش دهند، به طوری که خود بچه‌ها هم در آن مشارکت داشته باشند. به این ترتیب دیگر بچه‌ها سایه سنگین معلم را در کلاس حس نمی‌کنند و مفاهیم را هرگز از یاد نمی‌برند، به خصوص در مقطع ابتدایی. به این ترتیب تئاتر می‌تواند به کمک آموزش و پرورش بیاید.

تا به حال به وصیت‌نامه فکر کرده‌اید؟

۱,۳۴۶ بازديد
تا به حال به وصیت‌نامه فکر کرده‌اید؟

در بین این هیاهو و زندگی شلوغ تا به حال به فکر رفته بوده‌ایم؟ آیا فکر کرده‌ایم که چه پیر و چه جوان باید یک روز بار و بندیل را بست و به دیار باقی شتافت. پس اگر مبنا بر رفتن باشد، وصیت‌نامه چه می‌شود؟ تکلیف مال و اموال و بدهی و طلب‌ها و… که بر دوشمان است، چه می‌شود؟ چه کسی باید تکلیف این موارد را روشن کند؟

همسر برت لنکستر، بازیگر مشهور ژانر وسترن، همیشه مخالف سیگارکشیدن او بود. لنکستر هم در وصیتنامه‌اش تمام دارایی‌هایش را به این شرط به او می‌داد که همسرش حاضر باشد هر روز یک نخ سیگار مصرف کند. به این می‌گویند وصیتنامه انتقامی. اما در سطح عمومی وصیت دو مدل است. یکی مثل آن داستان معروف، که در آن پیرمردی فرزندانش را صدا می‌کند و از آنها می‌خواهد هر کدام یک تکه چوب بیاورند و…

خلاصه آخرش کلی پیام اخلاقی و انسانی بود. نمی‌خواهد زیاد فیلم بازی کنید. همه می‌دانیم که این مدل وصیت‌ها به کتمان نمی‌رود. یک مدل وصیت دیگر هم داریم که حالش بیشتر است.

آن هم وصیتی است که ته‌اش یک چیزکی به ما بماسد. مثلا یک ارث تپل نصیبمان شود. اما وصیتنامه‌ها همیشه از این دو قاعده پیروی نمی‌کنند. یک مدل هچل‌هفتگی هم در این بین وجود دارد که به عقل کمتر کسی می‌رسد.

 

۱

تا حالا به این فکر کرده بودید که در مجلسی حاضر باشید که یک ملت در آن برای شما مشغول اشک ریختن باشند؟ در بین آنها حرکت کنید و قیافه‌ها را تک تک تماشا کنید.

مثلا یکی از آشنایان را ببینید که زار زار برای شما اشک می‌ریزد، در حالی که تا همین دیروز در حال زدن پنبه شما بود. یا این‌که وقت غذاخوردن، گوشه‌ای بنشینید و به چهره دوستان و آشنایان و اقوام هنگام بلعیدن ناهار مجلس ختمتان زل بزنید. قطعا هیچ یک از کارهایی را که گفته شد نمی‌توان در عالم واقعیت انجام داد، چون وقتی جان به جان آفرین تسلیم می‌کنیم باید بیشتر به فکر شتابیدن به سرای باقی باشیم و به این کارها کاری نداشته باشیم. اما آنجل پانتوجا در آمریکا یکی از کسانی بود که در مراسم ترحیمش حاضر بود، هرچند نقشش در آن مراسم بیشتر شبیه مجسمه بود.

این آقا پسر ۲۴ ساله وقتی بیماری سرطانش به اوج خود می‌رسد، از مادرش می‌خواهد به عنوان وصیت، کاری برای او انجام دهد. احتمالا مادر هم وقتی این را می‌شنود، اشک در چشمانش جمع می‌شود و به او می‌گوید: «این چه حرفیه پسرم. تو زنده می‌مونی. خوب می‌شی. دوباره دور هم، سر یه سفره می‌شینیم.» و یک دل سیر برایش گریه می‌کند.

اما وقتی تمام این احوالات تمام می‌شود، مادر می‌پرسد: «خب حالا وصیتت چیست. این دم آخری که نمی‌خوای تو خرجمون بندازی؟» در اینجاست که آنجل به مادر وصیت می‌کند که بعد از مرگش کاری کند که بتواند در مراسم ترحیمش حاضر باشد. (احتمالا بعد از گفتن این وصیت، در همان لحظه چشم از جهان فرو می‌بندد.) بعد از مرگ آنجل نوبت عمل به وصیت او فرا می‌رسد. مادر آنجل که انگار از قبل تدارک همه چیز را دیده بوده از مسئولان غسالخانه می‌خواهد او را مانند دوره فراعنه در مصر مومیایی کنند تا بتواند در مراسم به‌صورت ایستاده در گوشه‌ای تکیه‌اش دهد تا به وصیت پسرش عمل کرده باشد. حالا دیگر شما خودتان را جای کسانی بگذارید که برای مراسم ترحیم آنجل وارد خانه می‌شوند و ناگهان با آنجل که در گوشه‌ای ایستاده روبه‌رو می‌شوند…

 

۲

به نظر شما بدترین وصیتی که یک شخص پولدار می‌تواند برای اموالش بکند چه وصیتی است؟ جیرینگی همه را بدهد به بازماندگانش؟ این که خوب است. گفتم بدترین کار. بدهد لولو بخورد؟ احسنت. این دقیقا بدترین کاری است که خانم هلمسلی یکی از میلیونر‌های معروف آمریکا وقتی عمرش را به شما داد، انجام داد. وقتی که وکیل این خانم در مراسمی ویژه از وصیتنامه او رونمایی می‌کند، در ابتدا کسی حتی فکرش را هم نمی‌کند قرار است لولویی در کار باشد، چه برسد به آن‌که بخواهد (…) را ببرد.

تنها پسر او که خودش چهار فرزند داشت، قبلا رخت آخرت پوشیده بوده. مانده بود این چهار نوه که آنها هم حسابی قند توی دلشان آب شده بود. حالا این مادربزرگ مشتی برای ما چه‌کار کرده. وقتی وصیتنامه خوانده می‌شود، در همان ابتدای امر مادربزرگ دو تا از نوه‌ها را از ارث محروم اعلام می‌کند. نوبت می‌رسد به دو نوه باقی مانده که دیگر از خوشحالی در حال کف‌کردن بودند. خانم هلمسلی وصیت کرده که با امضاکردن قراردادی با وکیل او، آنها باید تعهد بدهند که در سال حداقل یک مرتبه به قبر پدرشان سر بزنند.

در قبال این شرط هم خانم هلمسلی نفری دو میلیون و نیم به هر کدام از آنها ارثیه خواهد داد. در آن لحظه بود که هر چهار نوه این خانم به لولو اعتقاد پیدا می‌کنند. وقتی ادامه وصیتنامه خوانده می‌شود و دست به خیری مادربزرگ در اموالش تمام می‌شود و تمام نهاد‌های خیریه شهر بودجه سالانه‌شان تکمیل می‌شود، نوبت می‌رسد به جناب ترابل.

فکر بد نکنید. پای کس دیگری در میان نیست. ترابل سگ ایشان بود که خانم هلمسلی وصیت کرده بود ۱۲ میلیون دلار از اموالش را به او اختصاص دهند تا بعد از مرگش، او بتواند به زندگی اشرافی‌اش ادامه دهد. مادربزرگ در انتهای وصیتش از وکیلش می‌خواهد در صورت مرگ ترابل، او را در کنار او دفن کنند. به همین خاطر لازم است از هم‌اکنون قبری در کنار او برایش در نظر بگیرند. نوه‌های ناکام، احتمالا از آن پس در انتظار مرگ لولو بودند، بلکه زودتر بمیرد و از باقی مانده ارث او کمی نصیبشان شود.

 

۳

حتما تا به حال از فمینیست چیزهایی شنیده‌اید. اما احتمالا از مردانی که می‌خواستند حالی اساسی از آنها بگیرند، چیزی نخوانده‌اید یا کمتر خوانده‌اید. تی.ام زینک یکی از معروف‌ترین پزشکان انگلستان بود که همواره از مخالفان این جنبش به شمار می‌رفت.

او که از قضا خیلی هم پولدار بود، همیشه به این فکر می‌کرد که بعد از مرگش چه کاری می‌تواند انجام دهد که دلش خنک شود و با خیال راحت سر بر بالین بگذارد. در سال ۱۹۳۰ بود که روزنامه‌های انگلستان خبری منتشر می‌کنند که در آن آمده، تی.ام زینک وصیت کرده است کتابخانه‌ای بزرگ و مجهز بسازند که در آن کتاب‌های هیچ کدام از نویسندگان، ناشران و مترجمان زن نباشد. اما زینک تنها به همین‌ها بسنده نکرده بود و اعلام کرده بود تمام کارکنان این کتابخانه می‌بایست مرد باشند. زینک تیر آخر را وقتی می‌زند که در انتهای وصیتنامه جنجالی‌اش می‌گوید تابلویی بزرگ سردر ورودی این کتابخانه آویزان کنند که روی آن نوشته شده باشد: «ورود زن‌ها ممنوع».

او برای شروع این طرح قبل از مرگش ۳۵ هزار دلار هزینه می‌کند که در آن زمان برای خودش خیلی پول بود. احتمالا چیزی شبیه همین کلنگ افتتاح خودمان هم می‌زند و خلاصه کلی جلوی جماعت نسوان انگلیسی مانور می‌دهد. او وصیت می‌کند بعد از مرگش هم تمام دارو ندارش را به طور کامل صرف ساختن این کتابخانه کنند. اما امان از این جنس خانم‌ها. هنگامی که زینک می‌میرد، یکی از دختران زینک به راحتی آب‌خوردن مانع اجرای این وصیت می‌شود و آرزوی دیرینه پدر را همراه خودش به گور می‌فرستد.

 

۴

هرچقدر هم آدم یک چیز را دوست داشته باشد، نمی‌تواند وصیت کند بعد از مرگش باز در کنارش باشد و یا تبدیل به آن شود. بگذارید مثالی بزنم. مثلا شما کتلت دوست دارید. حتی اگر وصیت کنید، بعد از مرگ به جای خرما برایتان کتلت خیرات کنند و خودتان هم یک لقمه از آن بخورید که خب نمی‌شود. یا این‌که وصیت کنید بعد از مرگتان با یک ماهی‌تابه پر از کتلت خاکتان کنند. همه اینها را گفتم تا مقدمه‌ای باشد برای ماجرای کلود رادنبری، نویسنده معروف داستان‌های علمی – تخیلی که وصیت می‌کند بعد از مرگش با مقدار پولی که باقی می‌گذارد، جسدش را بسوزانند و خاکستر آن را به فضا ببرند و در آنجا پراکنده کنند. تمام دردسرهای خانواده رادنبری هم بعد مرگ او آغاز می‌شود.

بنا به وصیت او جسدش را می‌سوزانند و خاکسترش را در یک جعبه نگه می‌دارند، اما مشکل اینجاست که به سمت فضا به همین راحتی‌ها پروازی انجام نمی‌شود. چند سال می‌گذرد تا این‌که یکی از دوستان رادنبری وصیت دوستش را عملی می‌کند و خاکستر او را به همراه یک ماهواره فرانسوی به فضا می‌فرستد. هرچند رادنبری موفق شد به وصیت عجیبش دست پیدا کند، اما نظر من در مورد وصیت کتلت همان است که گفتم.

 

۵

فرض می‌کنیم شما یک کلکسیون نفیس تمبر دارید که سال‌ها با خون دل آن را جمع‌آوری کرده‌اید. دور از جان قرار است بمیرید. وصیت می‌کنید مجموعه‌های بی‌نظیر تمبرتان را بعد از شما به یک علاقه‌مند بدهند. اما اگر همه آنها را یک جا به یک کفترباز بدهند و او هم همه تمبرهای شما را برای زیبایی به در و دیوار قفس کفتر‌ها بچسباند، تنتان در قبر نمی‌لرزد؟

اینجا دیگر شما وصیت عجیبی نکرده‌اید، بلکه این هنرنمایی کسانی است که قصد داشته‌اند وصیت شما را انجام دهند. حالا شبیه همین داستان برای دروتی ادوارد ۱۴ ساله در آمریکا به وجود آمده بود. داستان به آن روزی برمی‌گردد که دروتی به دلیل بیماری سختی که داشت، روزهای آخر عمرش را سپری می‌کرد. او که قلبش نیز مشکل داشت، در داخل قفسه سینه‌اش دستگاه تنظیم‌کننده ضربان قلب کار گذاشته بودند.

دروتی وصیت می‌کند در صورتی که مرد، این دستگاه گران قیمت را به شخص نیازمند دیگری اهدا کنند. وقتی در نهایت او از دنیا می‌رود، چند نفر که خود را از دانشکده پزشکی معرفی می‌کنند، دستگاه را جهت استفاده برای مریضی دیگر از خانواده دروتی می‌گیرند. چند هفته بعد وقتی خانواده دروتی تصمیم می‌گیرند شخصی را که دستگاه تنظیم کننده ضربان قلب پسرشان را به او اهدا کرده‌اند ببینند، متوجه می‌شوند که دستگاه را به یک سگ که از ناراحتی قلبی رنج می‌برده، داده‌اند. اول کلی شاکی می‌شوند که این چه کاری بوده و این یک توهین است. اما وقتی متوجه می‌شوند آن روز که دستگاه را اهدا کرده‌اند، آن‌قدر ناراحت بوده‌اند که متوجه نشده‌اند آن را به دانشکده دام‌پزشکی هدیه داده‌اند، مجبور می‌شوند واقعیت را بپذیرند.

آنها اکنون مجبورند به جای فرزند دلبندشان سان شاین، سگ کوچولوی پشمالو را ببینند که در حال ورجه وورجه به آنها واق واق می‌کند.

 

۶

بعضی‌ها کلا عادت دارند ۲۴ ساعته از خودشان عاشقیت ساطع کنند. از این مدل آدم‌ها که ۱۰۰ سالشان شده، اما باز وقتی در یک جمع نشسته‌اید، می‌بینید مانند رومئو و ژولیت برای هم غش و ضعف می‌کنند. دارند می‌میرند، اما باز زیر کرسی برای هم فال حافظ می‌گیرند و اناردانه می‌کنند و به صدای مرغ عشق گوش می‌دهند و به هم می‌گویند دوستت دارم عزیزم. یارو دارد می‌میرد، اما انگار نه انگار. هنوز کیسه عاشقیتشان جا دارد.

به نظرتان چنین آدم‌هایی چگونه وصیت می‌کنند؟ جک بنی یکی از مجریان معروف شبکه ان.بی.سی بود. او از آن دست آدم‌هایی بود که اعتقاد داشت: عاشق شده، دلواپسه، گرفته راه نفسش. به همین خاطر دست زنش را گرفته بود و با خودش به محل کارش برده بود و به عنوان همکار از او استفاده می‌کرد تا مبادا از دوری‌ش دق کند.

زد و مجنون دارفانی را وداع گفت. همسر آقای جک بنی عاشق‌پیشه از بس در حال بازی‌های پیچیده احساسی با شوی گرامی بودند، با خود فکر می‌کند ای دل غافل آقامون مرد اما وصیت نکرد. فردای مراسم کفن و دفن که می‌شود زنگ خانه به صدا در می‌آید. همسر جک وقتی در را باز می‌کند، گل‌فروش محله را می‌بیند که یک شاخه گل رز قرمز برایش آورده. خانم با عصبانیت می‌گوید: «بابا بذار دو روز بگذره، بعد واسم گل بیار.

من وفادارم. می‌فهمی؟ وفادار!» اما قبل از این‌که با لنگه کفش بر فرق ملاج مرد بدبخت بزند، گل‌فروش می‌گوید: «بابا آبجی یه لحظه دست نگه‌دار. زیاد داری خودت رو تحویل می‌گیری.»

وقتی زن یک مقدار آرام‌تر می‌شود، گل‌فروش برایش توضیح می‌دهد که جک قبل از مرگش پول زیادی داده و وصیت کرده هر روز صبح یک شاخه گل رز قرمز برای همسرش ببرد.

اگر اسم گل‌فروش را مثلا آقا رابرت فرض کنیم، احتمالا همسر جک بنی بعد از این‌که متوجه وصیت شوهر می‌شود، می‌گوید: «اوا! خاک عالم. تو رو خدا ببخشید آقا رابرت. حالا چرا دم در؟ تشریف بیارید تو یه شربتی چیزی؟ آخه این‌جور که بد شد…»

تجربه‌های یک جوان ایرانی از سفر به خارج

۱,۳۵۲ بازديد
تجربه‌های یک جوان ایرانی از سفر به خارج

بالاخره طلسم را شکستم و برای بار سوم تصمیم گرفتم درسفر به خارج سری به بلژیک بزنم. هر دو دفعه پیش به خاطر حرف دیگران از این سفر منصرف شده بودم. هر دو مرتبه هم در پاریس بودم و تا به دیگران گفتم که می‌خواهم به بروکسل بروم، گفتند وقتت را تلف نکن. بروکسل مثل یک پاریس کوچک و کسالتبار می‌ماند. اما این بار به هیچ کس نگفتم. صدایش را درنیاوردم. نشستم پای اینترنت و قیمت بلیت‌های پاریس – بروکسل را جست‌وجو کردم. قطار وسیله مناسبی بود. تقریبا ۵/۱ ساعت طول می‌کشید.

سیستم راه‌آهن بین کشورهای اروپایی چنان زندگی مردم را تحت‌الشعاع قرار داده که کمتر کسی به وسیله‌ای غیر از قطار فکر می‌کند. اما قاعدتا این مسیر کوتاه باید با اتوبوس هم قابل رفت و آمد باشد. جست‌وجویم را آن‌قدر ادامه دادم تا توانستم یک اتوبوس خوب روی euroline پیدا کنم. اتوبوس ساعت ۱۰ صبح راه می‌افتاد و ساعت ۵/۱ بعدازظهر می‌رسید. یعنی سفر به جای یک ساعت و نیم، سه ساعت و نیم طول می‌کشید، اما می‌ارزید. چون اولا برای یک توریست که دارد گلگشت می‌کند، دو ساعت بیشتر در مسیر بودن چیزی را عوض نمی‌کند، مخصوصا این‌که اتوبوس‌ها بین راه هم توقف کوتاهی دارند و می‌شود قدمی زد و از جاده‌ها عکاسی کرد. از طرفی قیمت اتوبوس به جای ۸۵ یورو، فقط ۲۷ یورو بود و این یعنی ۵۸ یورو صرفه‌جویی. آیا انتخاب بهتری وجود داشت؟ ساعت ۱۰ صبح کوله‌پشتی‌ام را انداختم توی جعبه بغل اتوبوس و لم دادم روی یک صندلی نرم و راحت.

آشنایی با انگور

بعضی شهرها هستند که همان لحظه ورود، حسی غریب دارند. حسی که همان اول آدم را با خودش می‌برد. بروکسل از آن شهرهاست. پر از توریست است، اما در عین حال آرام. راحت است. به راحتی می‌شود خیابان‌ها و کوچه‌ها را پیدا کرد. خیلی راحت‌تر از آن پاریس گرم لعنتی که روز به روز دارد کثیف‌تر می‌شود.

برای من که هیچ چیز از بروکسل نمی‌دانستم، پیداکردن کیوسک اطلاعات ایستگاه مرکزی مثل این بود که یوری گاگارین در کره ماه یک چشمه آب معدنی پیدا کند. با این تفاوت که احتمالا در کره ماه صف طویلی مقابل چشمه تشکیل نشده بود. اما مقابل کیوسک اطلاعات ایستگاه مرکزی بروکسل صف بلندی بود از توریست‌هایی که هر کدام سوالی داشتند. سوال‌هایی که بعضا احمقانه به نظر می‌رسید. شبیه سوالی که دو تا دختر موبور از مسئول اطلاعات می‌پرسیدند. آنها با کلی بار و بندیل و خرت و پرت، در همان بدو ورود، به جای این‌که دنبال جایی برای اسکان و استراحت باشند، می‌خواستند بدانند که کجا می‌شود یک مرکز خوب برای تتو پیدا کرد! قیافه آدمی که در کیوسک اطلاعات نشسته بود، بعد از شنیدن این سوال دیدنی بود. درست مثل این‌که به کسی بگویی زنش به جای یک پسر کاکل زری، یک گورخر راه‌راه آفریقایی زاییده است!

نقشه بروکسل را گرفتم و از پسرکِ اطلاعاتی (منظور پسر جوانی است که در کیوسک اطلاعات نشسته بود) خواستم تا چند تا هستال خوب را برایم علامت بزند. او نقشه دیگری داد که رویش جای هستال‌ها هم معلوم بود و گفت: «به نظرم اگر بروی هستال Sleep Well بهت بیشتر خوش می‌گذره!» به حرفش اعتماد کردم و خیابان «لئوپولد» را روی نقشه پیدا کردم و دنباله‌اش را گرفته‌ام تا به Sleep Well رسیدم. آنجا بود که فهمیدم تعریف هستال در بلژیک با جاهای دیگر تفاوت دارد. معمولا هستال‌ها هتل‌هایی هستند که یک طبقه‌اند و این طبقه معمولا هم‌کف نیست. هستال‌ها برخلاف هتل‌ها لابی ندارند و اغلب اوقات سرویس روزانه نمی‌دهند. یعنی تا زمانی که خودت نگفته باشی، ملحفه‌ات را عوض نمی‌کنند یا حوله تمیز نمی‌آورند. سیستم ورود و خروجشان ساده‌تر از هتل‌هاست و خیلی‌هایشان صبحانه نمی‌دهند. مجموعه این اختلافات قیمت هستال‌ها را از هتل‌ها ارزان‌تر می‌کند. معمولا قیمت یک اتاق سینگل در یک هتل معمولی در اروپا بین ۱۰۰-۶۰ یورو است، اما قیمت بهترین هستال‌ها از ۴۰-۳۵ یورو تجاوز نمی‌کند.

Sleep Well یک ساختمان شش طبقه بود با یک ورودی هیجان‌انگیز. پر از نقاشی‌های فانتزی. با یک تن‌تن و کاپیتان هاروک بزرگ که به آدم خوشامد می‌گفتند. یک سالن برای اینترنت و یک رستوران برای صبحانه. یک اتاق سینگل در طبقه چهارم گرفتم برای یک شب. ماندن در شهری که همه از آن با لفظ کسالتبار یاد کرده بودند، بیش از یک شب نمی‌توانست عاقلانه باشد. پسری که توی پذیرش بود، اسمش «انگور» بود. می‌گفت یک اسم رومانیایی است. خودش هم اصالتا مال همان جا بود. توی بروکسل اقتصاد می‌خواند. بعد که رفیق‌تر شدیم، به او گفتم یادت باشد اگر اقتصاد را تمام کردی و یک جورهایی رفتی توی اتحادیه اروپا، کاری نکنی که کشور من تحریم شود!

اتاق هستال، اتاق تر و تمیز و مرتبی بود، هرچند کوچک. اما بیشتر از آن هم نیاز نداشتم. تازه پنجره‌اش به پنجره اتاق آن طرف راهرو باز می‌شد که خودش حکایتی بود. مهم‌ترین مشکل، یکی از مشکلات اصلی ایرانی‌ها بود؛ مشکل چای!

دستورالعمل یک لیوان چای

هستال سرویسی نداشت که توی اتاق برای آدم چای بیاورند. امکان درست‌کردن چای در اتاق هم نبود. فقط توی لابی یک ماکروفر بود که انگور گفت می‌توانم توی آن آب گرم کنم و تی‌بگ استفاده کنم. پیشنهاد منطقی و خوبی به نظر می‌رسید، اما دردسر بزرگی داشت.

سیستم بازشدن در اتاق، سیستم کارتی بود. در بدو ورود کارتی به مسافر می‌دادند که هر روز صبح براساس این‌که آیا پول اتاق را داده‌ای یا نه، شارژ می‌شد. تا اینجای کار مشکلی نبود، اما وقتی می‌خواستی چای بخوری، می‌خواستی خودت را از دست این کارت‌ها بزنی.

دستورالعمل درست‌کردن یک چای در هستال Sleep Well این‌طور بود:

۱- باید لیوانت را از آب معدنی که خریده بودی و توی اتاقت در طبقه چهارم بود پر می‌کردی و از اتاق بیرون می‌آمدی.

۲- ته راهرو به یک در می‌رسیدی. باید کارتت را توی سوراخی که کنار در بود، فرو می‌کردی تا بتوانی در را باز کنی.

۳- برای این‌که بتوانی دکمه پایین رفتن را بزنی، باید کارتت را فرو می‌کردی توی سوراخ کنار آسانسور تا جناب آسانسور راضی به آمدن شود.

۴- در ‌آسانسور که باز می‌شد، برای راه‌افتادنش تنها زدن دکمه همکف کافی نبود، بلکه سوراخ دیگری کنار صفحه کلید آسانسور بود که باید کارتت را توی آن فرو می‌کردی.

۵- آسانسور به طبقه همکف می‌رسید و در این فاصله احتمالا نیمی از آب داخل لیوان بیرون ریخته بود.

۶- باید لیوان را توی ماکروفر می‌گذاشتی. خوشبختانه هنوز ماکروفرهایی که با فروکردن کارت به کار می‌افتند، اختراع نشده‌اند.

۷- پس از داغ‌شدن آب، باید لیوان آبجوش در دست، ابتدا کارت را در سوراخ کنار آسانسور فرو می‌کردی تا آسانسور بیاید.

۸- سپس کارت را در سوراخ مربوطه کنار صفحه کلید فرو می‌کردی تا آسانسور به طبقه چهارم برود.

۹- سپس می‌بایست برای ورود به راهروی اصلی کارت را در سوراخ کنار در ورودی فرو می‌کردی تا در مذکور باز شود.

۱۰- وقتی مقابل در اتاقت می‌رسیدی، مجدد باید کارت را وارد سوراخ می‌کردی تا در باز شود. حالا می‌توانستی تی‌بگت را توی لیوان بیندازی، مشروط بر این‌که چیزی از آب توی لیوان باقی مانده باشد یا آب هنوز آن‌قدر جوش مانده باشد که به درد چای بخورد.

نتیجه اخلاقی، کسی که به هستال Sleep Well می‌رود، کوفت بخورد بهتر است از چای!

تجدیدنظر

شهر پر از زندگی است. پر از لبخند و جنب و جوش. نشانه‌ای از کسالت در آن پیدا نمی‌کنم. پر از توریست‌های خوشحال است و پر از شکلات‌های خوشمزه و شیرینی‌های استثنایی که هیچ جای دیگر دنیا ندیده‌ام. چرا این شهر باید کسالتبار باشد؟ دلیلش را نمی‌فهمم. سرعتم را در دیدن جاهای مهم شهر کم می‌کنم. عصر روز اول را فقط قدم می‌زنم و مردم را تماشا می‌کنم. درست است بلژیکی‌ها به شیک‌پوشی میلانی‌ها نیستند، درست است که به آرتیستی پاریسی‌ها نیستند و درست است که به زیبایی بارسلونایی‌ها نیستند، اما مردمی صمیمی و دوست‌داشتنی‌اند. با یک لبخند همیشگی روی صورت. به نظر می‌رسد مهاجران هم از بودن در اینجا راضی‌اند. آن غمگینی صورت سیاه‌پوست‌ها در پاریس اینجا پیدا نمی‌شود. چینی کم است، اما مسلمان فراوان. زنان محجبه‌ای که از زندگی در بروکسل ناراضی نیستند. همان شب اول تصمیمم را می‌گیرم. یک روز واقعا کم است. نقشه توریستی و فضای حاکم بر شهر نقشه سفر را تغییر می‌دهد. اینجا دست‌کم باید سه شب بمانم. این را به «انگور» هم می‌گویم و ۶۰ یورو دیگر هم به او می‌دهم برای دو شب آینده. انگور می‌گوید: «چه زود تصمیم گرفتی!»

اعتراف می‌کنم دو چیز مرا به بروکسل کشاند. اول شکلات و دوم تن‌تن. بلژیک زادگاه تن‌تن و آفریننده‌اش «هرژه» است. بلژیکی‌ها به خوبی می‌دانند که مردم جهان چقدر تن‌تن و سگش میلو (یا به قول خود بلژیکی‌ها بابی) را دوست دارند. آنها نهایت استفاده را از این سمبل کرده‌اند. در خیابان‌های اصلی شهر فروشگاه‌هایی را می‌توان پیدا کرد که محصولاتی را می‌فروشند که به نوعی در ارتباط با تن‌تن است. انواع کتاب‌هایش، مجسمه‌های تن‌تن و میلو و کاپیتان هاروک و خانم کاستافیور و پرفسور تورنسل و… تی‌شرت‌هایی منقش به عکس تن‌تن، ماگ، جاسوییچی و هر چیز دیگری که فکرش را بکنید. اوج این حضور تن‌تن‌نانه(!) در موزه Comic است.

تن‌تن‌نانه

صبح جمعه از ذوق رفتن به مرکز کمیک استریپ بروکسل از خواب بیدار می‌شوم. صبحانه را در رستوران Sleep Well می‌خورم که شبیه لابی سازمان ملل است. هزار تا آدم، هر کدام از یک جای دنیا. به صورت کاملا اتفاقی سر میزی می‌نشینم که مسافر اتاق روبه‌رویی نشسته. از سوییس آمده و می‌خواهد تعطیلات آخر هفته را آنجا باشد.

صبحانه که تمام می‌شود، می‌زنم بیرون. مرکز کمیک استریپ دو خیابان آن‌طرف‌تر است و خوشبختانه سر راه هیچ شکلات‌فروشی نیست. اگر در سفر آن‌قدر پیاده‌روی نمی‌کردم، به خاطر میزان شکلات‌های مصرفی الان ناچار بودم که یک گن محکم بپوشم تا هیکلم قابل تحمل باشد. خدا را شکر که پاها هنوز کار می‌کنند!

مرکز کمیک استریپ یا همان موزه کمیک فقط به دلیل محتوایش جذاب نیست، بلکه خود ساختمان هم تماشا دارد. کار یک معمار بلژیکی به اسم ویکتور هورتا که آن را در سال ۱۹۵۶ ساخته است. سفارش‌دهنده ساختمان یک خانواده پولدار بلژیکی بوده‌اند که تجارت لباس داشته‌اند. خانواده واسکوئز. آنها برای حراج‌های همیشگی‌شان نیاز به جای شیکی داشته‌اند و دست به دامن بهترین معمار آن دوره می‌شوند.

از نور طبیعی در ساختمان چنان به خوبی استفاده شده که آدم را در همان بدو ورود میخکوب می‌کند. ساختمان چیز عجیب و غریبی نیست، اما چنان صمیمی و محترم است که آدم را به تحسین وامی‌دارد. سال‌ها بعد در اواخر دهه ۸۰ بلژیکی‌ها تصمیم می‌گیرند این ساختمان را تبدیل به موزه کمیک کنند. آنها معتقدند که از بعد از جنگ جهانی دوم دیگر هیچ کسی نبوده که با کمیک استریپ زندگی نکرده باشد. بلژیکی‌ها به کمیک استریپ می‌گویند هنر نهم!

روی یکی از دیوارها ده‌ها تصویر از تن‌تن است در تیپ‌های مختلف. هر تیپ یادآور یکی از کتاب‌های آشنای تن‌تن است. همین کار را با کاپیتان هاروک و میلو هم کرده‌اند. گرچه این دو تفاوت‌های زیادی نشان نمی‌دهند. جابه‌جا تابلوهایی است درباره تن‌تن. این‌که چگونه شکل گرفت و چرا محبوب است. روی یکی از تابلوها در بیان علت محبوبیت او نوشته شده:

«تن‌تن نماد جوانی، ماجراجویی، شجاعت و مهربانی است. او با همه مشکلات در همه اتفاقات پیروز می‌شود. از همین روست که هر کسی دوست دارد بر جای تن‌تن تکیه بزند.»

و در تابلوی دیگری آمده:

«براساس شرایط مختلف، تن‌تن می‌تواند پیر باشد یا جوان، اهل اسکاندیناوی باشد یا مدیترانه، آفریقایی باشد یا آسیایی. او یک شخصیت جهانی است. تن‌تن ممکن است خود شما باشد!»

کمتر کسی به موزه کمیک می‌آ‌ید و در بخشی مربوط به تن‌تن چندتایی عکس یادگاری نمی‌گیرد. بخش مورد توجه دیگر قسمتی است که به شخصیت‌های لوک خوش‌شانس مربوط می‌شود. لوک، دالتون‌ها، بوشوک و… ده‌ها کمیک معروف دیگر هم در بخش‌های دیگرند و چه کسی در جهان می‌داند که اینها همه کار بلژیکی‌ها بوده است؟

پسر بی‌ادب

نماد بروکسل یک پسربچه است که دارد یک کار بی‌ادبانه انجام می‌دهد. البته این کار آن‌قدرها هم که آدم فکر کند، بی‌ادبانه نیست، چون به هر حال هر انسانی در هر کجای دنیا و در هر مقطع از تاریخ مجبور است روزی چند بار این عمل را انجام دهد. ‌اما آن‌چه این عمل را بی‌ادبانه جلوه می‌دهد، این است که کسی بخواهد آن را در معرض عموم انجام دهد. مثل پسرک مذکور که البته یکی دو سال بیشتر ندارد!

بلژیکی‌ها به این مجسمه می‌گویند Mannken Pis. کلمه اول به معنای پسر کوچک است و کلمه دوم هم که گلاب به رویتان به معنای مایعی که از کلیه‌ها دفع می‌شود!

خدای بزرگ! آیا مجسمه درست همین امروز دزدیده شده است؟ مگر اینجا هم مجسمه‌های برنزی را می‌دزدند؟ نزدیک‌تر می‌روم. چشمم را می‌چرخانم و یک‌دفعه مجسمه را می‌بینم.

مجسمه که چه عرض کنم، بیشتر اندازه یک عروسک کوچک است! فقط ۶۱ سانتی‌متر قد دارد و من انتظار داشتم حداقل اندازه مجسمه فردوسی خودمان باشد. (بعدتر که فکر کردم، دیدم خداوکیلی، با این عملی که این پسرک دارد انجام می‌دهد، اگر قرار بود اندازه مجسمه فردوسی ساخته شود، شاهد چه صحنه اعجاب‌آوری می‌شدیم، پس همان بهتر که قدش ۶۱ سانتی‌متر است!)

این مجسمه ساخته Jerome Duquesnoy است که آن را در سال ۱۶۱۹ از برنز می‌سازد. اما مجسمه اصلی سنگی بوده که قدمتش به سال ۱۳۸۸ میلادی می‌رسیده. اما مجسمه دزدیده می‌شود. توسط چه کسی و چرا معلوم نمی‌شود، چون سیستم شهری بروکسل در آن سال‌ها مثل سیستم شهری ما در این سال‌ها بوده و هیچ وقت معلوم نشده که این مجسمه چسقلی به درد چه کسی می‌خورده!

بلژیکی‌ها هزار تا قصه برای این مجسمه دارند. یکی این‌که می‌گویند در قرن ۱۲ میلادی بین دو پادشاه در منطقه جنگ درمی‌گیرد. یکی از پادشاهان برای آن‌که پادشاه دیگر را تحریک و تحقیر کند، فرزند کوچک او را می‌دزدد و روبه‌روی پدر در سبدی از شاخه درخت آویزان می‌کند. پسرک هم توی سبد می‌ایستد و روی لشگر دشمن کاری را می‌کند که امروز هم دارد در این گوشه شهر انجام می‌دهد و باعث شکست دشمن می‌شود!

راویان این قصه تعیین نکرده‌اند که مگر پسرک چه چیزی نوشیده بوده که قادر به شکست دشمن شده.

قصه دیگر به قرن ۱۵ برمی‌گردد و این‌که شهر در محاصره دشمن بوده و آنها می‌خواسته‌اند دیوار اصلی شهر را منفجر کنند. پس دور تا دور دیوار باروت می‌ریزند، اما پسر کوچکی نیمه شب روی باروت‌ها کاری می‌کند که الان مجسمه دارد می‌کند و باعث نم‌کشیدن باروت‌ها می‌شود و شهر نجات پیدا می‌کند. (چقدر جنگ‌کردن راحت بوده!)

قصه دیگری هم هست که می‌گوید یک بازرگان پولدار پسرش را گم می‌کند. او گروه‌های زیادی را استخدام می‌کند تا پسرک را بیابند. در نهایت او را کنار خیابانی پیدا می‌کنند در حال انجام کاری که مجسمه امروز آن را از صبح تا شب انجام می‌دهد.

قصه دیگری هم حاکی از این است که یک روز صبح پسربچه‌ای بیدار می‌شود و می‌بیند همه جا آتش گرفته و برای اطفای حریق چاره دیگری نمی‌بیند جز انجام کاری که حالا مجسمه… چند تا قصه و افسانه بی‌مزه‌تر هم هست که ارزش نقل‌کردن ندارد. نکته اصلی این است که آنها برای یک مجسمه ۶۱ سانتی‌متری این همه قصه و افسانه درست کرده‌اند، در حالی که ما حتی نمی‌دانیم مثلا قبر خیام و سهروردی و ملاصدرا کجاست، چه برسد به آن‌که افسانه‌های پیرامون آنها را بدانیم.

مجسمه تا به حال هفت بار دزدیده شده و دوباره پیدا شده. آخرین بار چند دانش‌آموز در روستایی به اسم بروکسل آن را دزدیده بودند. آنها معتقد بودند که بروکسل اصلی آنجاست و مجسمه باید در روستای آنها باشد!

از جوانی‌تان بیشترین استفاده را ببرید

۱,۳۵۰ بازديد
از جوانی‌تان بیشترین استفاده را ببرید

چند سال پیش و در یک مهمانی، که خیلی از شخصیت‌های مهم هم در آن شرکت داشتند، استادی را دیدم که کمی آن‌سوتر نشسته بود. آن‌چنان صاف و درست،‌ آن‌چنان با وقار که توجه همه به سمتش جلب می‌شد. استاد ساکت نشسته بود و بیشتر به حرف‌های اطرافیانش گوش می‌داد. لبخند ملیحی هم گوشه لبش جا خوش کرده بود. خیلی ساده و راحت آدم می‌تواند نسبت به چنین شخصیتی حسودی کند. در تنفس کوتاهی که ایجاد شد، تقریبا همه به سمت استاد رفتند و می‌خواستند عکسی به یادگار با او بگیرند.

چند نفری هم «یواشکی» کاغذها و عکس‌هایی را از جیب کتشان در آوردند و می‌دادند تا استاد امضایشان کند. آن‌قدر شجاع نبودند که بگویند یک امضا برای یادگاری می‌خواهند. مدام می‌گفتند که دخترشان که دانش‌آموز راهنمایی است و پسرشان که تازه مهدکودک را تمام کرده، امضایی از استاد را می‌خواهد. درست در این شرایط است که دلت می‌خواهد استاد باشی و همه دورت بچرخند. اما درست چند دقیقه بعد، حداقل من یکی نمی‌خواستم استاد باشم. استاد درخواست لیوانی آب کرد. لیوانی با یخ سفارشی برایش آوردند. با لبخندی تلخ گفت که آب یخ نمی‌خورد. و خیلی سخت است که حتی نتوانی یک لیوان آب خنک را از گلویت بدهی پایین. من، خودم بودن را ترجیح دادم. احتمالا مثل خیلی‌های دیگر.

این مقدمه طولانی را نوشتم تا برسم به نویسنده جوان که در ۳۴ سالگی چند جایزه معتبر جهانی از جمله «بوکر» را دریافت کرده است. او زندگی‌اش را این جور توضیح می‌دهد: «راستش را بخواهید خیلی کسل‌کننده است. صبح تا بعد از ظهر در دفتر خودم کار می‌کنم و کلی چایی می‌خورم، یادداشت می‌نویسم، این دست و آن دست می‌کنم، کمی کار می‌کنم، پیاده‌روی می‌کنم، بعد کمی بیشتر کار می‌کنم و دست آخر هم به خانه می‌روم. قبل از ناهار معمولا ۵۰۰ کلمه می‌نویسم و در دفتر کارم هیچ وقت از اینترنت استفاده نمی‌کنم. چرا که می‌دانم اگر یک روز سروکله اینترنت در دفتر کارم پیدا شود، بیچاره‌ام و تمام مدت مشغول  وبگردی خواهم بود و عملا تمام روز را از دست می‌دهم.»

حالا شما دوست دارید که جایزه‌های جورواجور بگیرید یا دوست دارید بروید یاهو مسنجر و وقتتان را با فیس‌بوک بگذرانید؟ همین انتخاب‌هاست که زندگی آدم را تعیین می‌کنند.

جان مک گریگور وقتش را خیلی دقیق برنامه‌ریزی می‌کند. او مثل کارمندها پشت میزش می‌نشیند و می‌‌نویسد. یعنی اصلا از این تریپ‌های هنرمندی نیست که هر وقت عشقش کشید، پشت میزش بنشیند و بنویسد. موهایش را کوتاه نگه‌ می‌دارد و سعی می‌کند برای همه کارهایش برنامه‌ریزی کند. مثلا عشق یادداشت‌برداری و تحقیق دارد. حالا برویم سراغ حرف‌هایش در مورد آخرین رمانش، یا به طور دقیق‌تر سومین رمانش.

جان می‌گوید که اوایل سال ۲۰۰۳ فصل اول را نوشته است، آن هم بعد از شنیدن قضیه مردی که تنها در آپارتمانش مرده بود و ادامه می‌دهد: «تحت تاثیر قرار گرفته بودم و می‌دیدم در حال نوشتن رمانی درباره مواد مخدر، بی‌خانمانی و اجساد می‌نویسم. اما خیلی زود از نوشتنش منصرف شدم و گذاشتمش توی کشوی پایینی میزم. موضوع دست از سرم بر نمی‌داشت و در پس‌زمینه ذهنم کامل‌تر و کامل‌تر می‌شد و بالاخره سال ۲۰۰۷ بود که تصمیم گرفتم درست و حسابی رویش کار کنم. نوشتن خود داستان یک سال طول کشید و یک سال هم صرف ویرایش کتاب شد.»

بچه مثبتی آقای نویسنده باعث شده تا تعداد زیادی از آقادکترها از او تشکر کنند. او تحقیقات زیادی در مورد پزشکی انجام داده بود: « در واقع دو لایه از تحقیق وجود داشت. لایه اول مرگ و گندیدن جنازه «رابرت» و اقدامات دولت در پی آن بود و دومین لایه سیاق زندگی افراد گرفتار اعتیاد. تحقیق در اولین لایه مشکل نبود و می‌شد از طریق خواندن کتاب‌های پزشکی، گفت‌وگو کردن با ماموران پلیس، آسیب شناسان و اهالی محل به نتیجه رسید. اما کنکاش در لایه دوم کمی سخت‌تر بود و به همین خاطر با عده‌ای از معتادان به مواد مخدر که ترک کرده بودند، پزشکان ترک اعتیاد و متخصصان بازپروری صحبت کردم.»

او ادامه می‌دهد: «می‌خواستم جزئیات زندگی خیابانی، چرایی اعتیاد، تجربه واقعی اعتیاد و در واقع واژگان آن را پیدا کنم نه فقط یک سری قصه درباره معتادها، چرا که می‌خواستم داستان بنویسم نه مستند. پس لازم بود شخصیت‌های خودم را خلق کنم و برای همین می‌بایست اطلاعات و واژگان دقیق را در اختیار می‌داشتم. به طور قطع برای نوشتن این رمان گسترده‌ترین تحقیقاتم را در مقایسه با دیگر کارهایم انجام داده‌ام. و البته قسمت‌های غیر داستانی و مستند آن در باره هرویین را بعدها در کتابی مفصل‌تر منتشر می‌کنم.»

دو رمان اول او نامزد جایزه بوکر شده بود. او فکر می‌کند که جایزه‌ها روند زندگی آدم را مختل می‌کنند: «زندگی کاری‌ام متحول شد. نقدهای خوبی درباره کتابم چاپ شد که به فروش بیشتر آن کمک چشمگیری کرد و فرصت‌های خوبی برای نوشتن در زندگی کاری من به وجود آورد. منظورم این است که دیگر می‌توانستم نویسنده‌ای حرفه‌ای و تمام وقت باشم و تا هفته‌ها هیجان‌زده بودم و این اتفاق خیلی خوشایند بود برایم. اما کم‌کم احساس کردم همه این هیجانات به نحوی تمرکزم برای نوشتن را به هم می‌زند و خیلی جدی تصمیم گرفتم که تمام حواسم را متوجه امر نوشتن کنم و از نویسنده بودنم احساس خوشایندی داشته باشم.»

در نتیجه جان مثل خیلی از فیلم‌سازهای وطنی در مورد فقر و بدبختی ننوشته تا جایزه بگیرد. او از دغدغه‌هایش نوشته است. او می‌گوید: «البته این طور نبود که از مشاهده این حوادث عصبانی یا شوکه شده باشم، یا این‌که خواسته باشم سطح آگاهی مردم پیرامون این مسائل را بالا برده باشم، بلکه هر چقدر بیشتر درباره زندگی افراد معتاد مطلع می‌شدم و یا مردمی که حاشیه‌نشین و فقیر بودند، پیچیدگی تجربیات آنها برایم جذابیت بیشتری پیدا می‌کرد.»

جان مک گریگور هم مثل همه نویسنده‌ها از نویسنده‌های قبلی تاثیر گرفته است. البته خودش هم در این مورد خیلی مطمئن نیست. شاید برای این‌که اعتراف کند از نویسنده‌های دیگر تاثیر گرفته، خیلی جوان باشد: «فکر نمی‌کنم که انتخابی کاملا خود آگاه بوده باشد، عناصر فرم و قالب در روند نوشتن ظهور پیدا می‌کنند. به عنوان مثال استفاده از راوی اول شخص جمع هنگام فکر کردن به دوستان رابرت که منتظر رسیدن پلیس هستند، به ذهنم خطور کرد. ممکن است از رمان «خودکشی باکره» اثر جفری اگونیس تاثیراتی گرفته باشم، البته مطمئن نیستم.»

و ادامه می‌دهد: «در واقع عدم حضور راوی قطعی منجر به این شد که آنها را به عنوان یک گروه کر یونانی به تصویر بکشم؛ البته گروه کر یونانی که تعداد زیادی تک‌نواز دارد. در ضمن جنبه‌های دیگر داستان، مثل جمله‌های ناتمام، تاکید بر انتظار در فصل سوم، سؤالات بسیار زیاد در فصل پنجم، همه و همه در طول فرایند نوشتن برای درگیرکردن بیشتر خواننده با زندگی شخصیت‌ها ظهور پیدا کردند.»

جان مک گریگور، نویسنده ۳۴ ساله انگلیسی‌زبان است که از سال ۲۰۰۲ تاکنون سه رمان نوشته است. «اگر کسی از چیزهای مهم حرفی نزند» اولین اثر ادبی او در سال ۲۰۰۲ نامزد دریافت جایزه «بوکر» و برنده جایزه «بتی ترسک» شد. همچنین در سال ۲۰۰۳ او جایزه سامرست موام را از آن خود کرد. کتاب دوم مک گریگور «راه‌های بسیای برای شروع است» در سال ۲۰۰۶ به چاپ رسید. این کتاب هم نامزد دریافت بوکر شد.

جان مک گریگور در سال ۱۹۷۶ در برمودا به دنیا آمد. او در نورفولک بزرگ شده است و هم اکنون در ناتینگهام سکونت دارد. اثر اخیر او که در فوریه امسال به چاپ رسید، «حتی سگ‌ها» نام دارد که تاکنون نظر بسیاری از مخاطبان را به خود جلب کرده است و می‌توان به انتظار جوایزی که این کتاب می‌تواند کسب کند، بود. او به خاطر اولین کتابش برنده جایزه «بوکر» شد و همین شد تا کتابش پرفروش‌تر شود و این موفقیت اعتماد به نفس و انگیزه او را برای نویسنده‌شدن چندبرابر کرد. او بلافاصله به یادداشت‌برداری از موضوعاتی که می‌توانستند مایه اصلی کتاب‌های بعدی او باشند، پرداخت. همین یادداشت‌برداری‌ها دست‌مایه کتاب‌های بعدی او شدند، ازجمله کتاب «حتی سگ‌ها» که آخرین رمانی است که از او به چاپ رسیده. به گفته خودش، او قصد هشدار یا هشیار کردن خوانندگان کتابش را نداشته است، بلکه فقط به سمت موضوعات اجتماعی جذب شده است. مک گریگور که از نظم و تکراری شدن کارها بیزار است، در مصاحبه‌ای که اخیرا با مجله «تورنتوایست» داشته است، در مورد داستان نوشتن و به خصوص نوشتن «حتی سگ‌ها» صحبت کرده است.

 

و حالا «حتی سگ‌ها»

«اواخر دسامبر بود که در ورودی را شکستند و به زور آمدند تو و جسد را با خودشان بردند.» سومین رمان جان مک گریگور با این جمله شروع می‌شود. رمان در شهری ناشناخته در انگلستان جایی نزدیک نواحی مرکزی اتفاق می‌افتد و کم و بیش در زمان حال.

جمله آغازین داستان بسیار بر کشش و جذاب است، اما بندهای بعد از آن به توصیف فضای داستان می‌پردازد و سرعت خواننده را کمی پایین می‌آورد. کمی جلوتر معلوم می‌شود که راوی داستان «ما» است. به عنوان مثال در این جمله از داستان: «چسبیده بودیم به در ورودی و می‌دیدیم که مردم در حال رفت و آمدند، وقتی سر و کله دو مامور پلیسی که می‌خواستند خانه را بررسی کنند، پیدا شد، ما هم به دنبالشان رفتیم داخل.»

این نوع روایت را می‌توان نزدیک به یک فیلمنامه دانست. در قسمت کشف جسد مرد جان باخته، معلوم می‌شود که «ما» حضوری نامرئی دارد و کمی جلوتر متوجه می‌شویم که جسد متعلق به شخصی به نام «رابرت» است و هنگامی که جسد او را در نعش‌کش می‌گذارند، ما هم همراه او سوار می‌شویم. وقتی جنازه «رابرت» در راه سردخانه است، کاراکترهای متفاوتی که شوخ و طناز هستند در داستان ظهور می‌یابند و یکنواختی روایت به تدریج در داستان رنگ می‌بازد. این‌که «ما» در داستان مک گریگور ارواح هستند یا اوهام، زنده هستند یا مرده‌اند، توفیری نمی‌کند، چرا که آدم‌های داستان به تناوب در معرض دید ساکنان دنیای واقعی هستند. داستان در پی گرفتن نتیجه خاصی نیست و هرچند همه حضوری شبح‌گون در این داستان دارند، ولی در واقع همگی مردمان معمولی هستند که حضورشان از سوی شخصیت‌های داستان جدی تلقی نمی‌شود.

با اینا زمستونو سر می‌کنم…

۱,۳۳۵ بازديد
با اینا زمستونو سر می‌کنم...

قصه

قصه‌ها، قصه‌های تکراری، قصه‌های کلیشه‌ای، قصه‌هایی که وقت تو را می‌گیرند، وقت خودشان را می‌گیرند، وقت کلمات را می‌گیرند، وقت ثانیه‌ها را می‌گیرند… بی‌هیچ و پوچ، واقعا بی‌هیچ و پوچ…

روزها و هفته‌هاست که دیگر هیچ قصه‌ای مرا نمی‌گیرد، نه قصه‌های کتاب‌ها، نه قصه‌های مجله‌ها، نه قصه‌های فیلم‌ها و نمایش‌ها، نه آن همه قصه که در جلسات قصه خوانده می‌شود، نه حتی قصه‌هایی که دوستانم می‌نویسند، حتی نه قصه‌هایی که خودم می‌نویسم… قصه‌های خودم که بدتر، بدترتر، نفرت‌انگیزتر… کدام قصه؟ کدام کشک؟

با این همه قصه که می‌شنوی، می‌بینی، حس می‌کنی و باز می‌شنوی، از آدم‌هایی که اصلا قصه‌نویس زاده نشده‌اند، قصه‌نویس تربیت نشده‌اند، قصه‌نویس نیستند، صحنه‌پردازی، شخصیت‌سازی، دیالوگ‌نویسی و حس‌آمیزی و هزار کوفت دیگر قصه‌نویسی را نمی‌دانند، نخوانده‌اند، نشنیده‌اند. ولی قصه می‌گویند، مثل کهنه‌کارترین قصه‌نویس‌ها، قصه می‌گویند… توی همین روزهای بی‌قصه‌گی، قصه‌ای بود که نمی‌دانم کجا شنیدم، یا کجا خواندم، یا اصلا شنیدم و خواندم یا توی خواب دیدم، یا توی خواب کسی تعریف کرد برایم… هرچه بود کوتاه بود، خیلی کوتاه. از این قصه‌های چند و چندکلمه‌ای، ۵۵، ۷۷ یا ۹۹… بیشتر نبود، حتم دارم بیشتر نبود.

قصه زنی بود که پسر جوانش گم شده بود یا غرق شده بود یا کسی غرقش کرده بود، تو دریا یا استخر یا یک جای دیگر… زن اما ناامید نبود، از پا نمی‌افتاد، هنوز به تکاپو بود، گاهی می‌رفت لب همان دریا یا استخر یا جایی که پسرش غرق شده بود یا غرقش کرده بودند، گاهی برمی‌گشت خانه، گاهی راه می‌افتاد می‌رفت جلوی دانشگاه پسر، از پشت نرده‌ها، درخت‌های توی دانشگاه را نگاه می‌کرد یا دانشجوهایی را که می‌آمدند و می‌رفتند اما پسرش نبودند… یک روز برایش اس‌ام‌اس می‌آید، از شماره پسرش، اول باورش نمی‌شود، نفسش بند می‌آید، تا مرز سکته حتی می‌رود. پسرش نوشته: «مادر من خوبم، بیا ببینمت، دوستت دارم مادر…» حالا زن سوار متروست، دارد می‌رود همان جا که پسرش نشانی داده… قصه از همین جا شروع شده بود، از تو مترو.

شروعش این‌طوری بود تقریبا: یقین چهل را بیشتر نداشت با این حال یک کپه موی سفید زده بیرون از زیر روسری‌اش که سیاه بود… داشت تندتند اس‌ام‌اس می‌خواند. آن طوری اس‌ام‌اس خواندن زن – که چهل را یقین داشت – برای مسافرها نباید عادی می‌بود، اما عادی بود… برای مسافرهای این قطار عادی بود…» حتما توی خواب دیده بودم قصه را که پایانش یادم نمی‌آمد…

 

فوتبال

دور بود، توپ خیلی دور بود، تو نگاه من خیلی دور بود. نمی‌توانستم برسم. برای این عضله‌های ۵۰ ساله پیر، رسیدن به توپی که دو متر جلوتر از تو غل می‌خورد و می‌رود دور است، خیلی دور. من اما نمی‌ایستم، می‌دوم، با همه وجودم می‌دوم، ولی حس دویدن زیر دریا را دارم یا حس دویدن در فضا و خلأ، یا حس دویدن در تصاویر اسلوموشن که هر قدم انگار یک عمر طول می‌کشد… نمی‌رسم، آخرش نمی‌رسم…

حمید غر می‌زند. می‌گوید: «بابا جلو پات بود که…» حق دارد غر بزند. حق دارد نفهمد چرا توپی که جلوی پایم بود، آن‌قدر دور و دست‌نیافتنی شد برای من. حالا می‌فهمم چرا هیچ کس نمی‌تواند تا ۵۰ ساله نشده فرضیه نسبیت را بفهمد و هضم کند. حتم دارم انیشتن هم فرضیه‌اش را بعد از ۵۰ سالگی کشف کرده.

آن موقع است که تازه می‌شود فهمید واحد زمان و واحد مسافت و همه واحدهای سنجش دیگر چرا برای یک ۵۰ ساله متفاوت‌اند با یک ۲۰ ساله… به‌خصوص سرعت نور، چرا که پدیده ذره‌ای نور می‌گوید، نور را ذرات خیلی ریزی تشکیل می‌دهند که اسمشان فوتون است، و سرعت نور، سرعت موجی همین ذره‌هاست… آها! حالا یادم آمد: زن رفت سر نشانی‌ای که پسرش برایش اس‌ام‌اس کرده بود… پسر نبود… اس‌ام‌اس مال خیلی وقت پیش بود، مال زمانی که پسر هنوز زنده بود… اس‌ام‌اس دیر رسیده بود.

 

نماز جماعت

دیر رسیده‌ام، نماز شروع شده. خوبی‌اش این است وضو دارم. تو همین صف آخر می‌ایستم، پشتِ همه. هفت، هشت نفر بیشتر نیستند. نماز که تمام می‌شود، می‌روم جلو. کنارش می‌نشینم. برنمی‌گردد نگاهم کند. همیشه همین‌طور است، برنمی‌گردد نگاه کند چه کسی آمده کنارش نشسته.

سلام که می‌کنم، برمی‌گردد و لبخند می‌زند، یا نه خیال می‌کنم لبخند می‌زند و چیزی می‌پرسد. نمی‌فهمم چی پرسیده. ذهنم بیشتر اسیر سایه روشن خاطره‌هاست؛ خاطره‌های نصفه نیمه، ناتمام، خاطره‌های کم‌رنگ و گاه پررنگ و حتی گاهی بی‌رنگ. شفاف.

و فکر می‌کنم ریش‌هایش چه شفاف شده‌اند، همان؛ بیشتر از آن که سفید شده باشند، شفاف شده‌اند ریش‌ها. آن‌قدر که می‌توانی نرمیدگی چروک‌های پوست را زیر آن ببینی، از پشت همین موهای شفاف حس‌شان کنی و یادت برود فکر کنی چقدر لاغر شده یا چقدر لاغر نشده و یادت برود قرآن را دستش داده‌ای و یادت برود منتظر مانده‌ای بشنوی و اصلا یادت نیاید این آیه، زمزمه او بود، همان جا که نشسته بودی کنارش، یا یک زمزمه دور، دورتر، دورتر و دیرتر: «و هدوا الی الطیب من القول و هدوا الی صراط الحمید» و به گفتار پاک هدایت می‌شوند و به سوی راه ستوده هدایت می‌گردند…

 

با فرهاد

سوار ماشینمم تو اتوبان بابایی… «یه شب مهتاب / ماه میاد تو خواب…» چقدر گشتم تا دوباره این سی‌دی فرهاد و فروغی را پیدا کردم. دلم هوای فرهاد و فروغی را کرده بود، نه حالا، از دیشب، از چند شب پیش حتی، اما پیدا نمی‌شد این سی‌دی، رفته بود ته داشبورد، تو شکافی که هیچ وقت با هیچ چشم غیرمسلحی دیده نمی‌شود. اما اول صبح یک‌دفعه معجزه شد و سی‌دی را دیدم و پاک یادم رفت کجا باید می‌رفتم، چه‌کار باید می‌کردم… دیدم حالا با این گنج بازیافته، دیگر نمی‌شد رفت تو شهر یا هر جای دیگر… نرفتم و خودم هم نفهمیدم کی، چطوری رسیدم به اتوبان بابایی. کی شیشه‌ها را کیپ کشیدم بالا، کی این همه ولوم دادم به پخش. کی این صدای فرهاد مرا برد به… کوچه به کوچه / باغ انگوری، باغ آلوچه / دره به دره، صحرا به صحرا…

اتوبان بابایی زیر چرخ‌های ماشین می‌دوید و می‌رفت… ساختمان‌های بلند مجتمع امید می‌دویدند و می‌رفتند، تپه‌ها یواش یواش می‌آمدند و تندتند می‌‌دویدند و می‌رفتند… من هنوز در خلسه صدای بی‌صدا بودم، در خلسه یه مرد بود یه مرد، در خلسه جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه…

در خلسه کودکانه بوی عید، بوی توپ،… در خلسه با اینا زمستونو سر می‌کنم… کاش می‌شد این اتوبان بابایی ادامه داشت، تا ابد ادامه داشت… که نداشت…

 

شاعرانگی

فکر می‌کنم «هنوزم می‌شه عاشق شد و از ستاره مأیوس نشد»، چون می‌شنوم شفیعی کدکنی به ایران برگشته، (فکر می‌کنم شفیعی به تنهایی یادآور همه شاعران بزرگ ماست…)، چون می‌شنوم شجریان تو شهریور یا مهر یا یکی از همین روزها کنسرت می‌گذارد (فکر می‌کنم شجریان به تنهایی یادآور همه بزرگان آواز و موسیقی ماست…)، چون می‌بینم اسپانیا بعد از این همه سال، جام جهانی را از چنگال کلیشه‌ها درآورده (فکر می‌کنم اروپایی‌ها یادآور غرور و تبخترند و آمریکای لاتینی‌ها یادآور لمپنیسم و لاف‌زنی…)، چون می‌بینم با وجود این گرمای عجیب و غریب و آن همه حرف و حدیث، تهران هنوز سر و مر و گنده تکیه‌اش را داده به دماوند و مثل کوه سر جایش ایستاده (فکر می‌کنم به ترانه شب‌های تهران محمد نوری… آری تو بیداری ای شهر بی‌خواب…)

آخ، محمد نوری! حالا، همین حالا خبرش را می‌شنوم و فکر می‌کنم… نمی‌شه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره…

گفت‌وگو با جوانی از دیروز؛ که هم فوتبال دوست دارد و هم سینما

۱,۳۵۲ بازديد

وقتی در راه بودم می‌دانستم که باید از کجا شروع کنم و به کجا برسم، ولی وقتی به سوال دوم رسیدم، فهمیدم که در مسیر سختی قدم گذاشته‌ام. سوال‌ها به جواب نمی‌رسید، یعنی با هر سوال وارد فضایی می‌شدیم که برای بیرون آمدن از آن باید از راه‌های پرپیچ و خمی می‌گذشتیم و تازه هنگامی که دری برای خروج پیدا می‌کردیم، از یاد می‌بردیم که با کدام سوال به اینجا رسیده‌ایم. برای من شبیه علامت سوال است. هر پاسخش، پرسش تازه‌ای برایت خلق می‌کند و انگار از این که برای کشفش باید تلاش کنی، لذت می‌برد، ولی گاهی هم به تو فرصت می‌دهد که چند ثانیه نفس تازه کنی تا با پاسخ بعدی‌اش ناک اوتت کند. شرمنده‌ام اگر نمی‌توانم همه متن گفت‌وگوی خاطره‌انگیزم را با دوستم که سال‌هاست بین عشق فوتبال و سینما مردد است، در این مقاله بگنجانم.

– اولین جام جهانی که به خاطر دارید، مربوط به چه سالی بود؟

۱۹۷۸ که انگلیس قهرمان شد.

– چندساله بودید؟

حدودا ۱۴ساله.

– و طرفدار چه تیمی؟

در آن روزها طرفدار ایتالیا بودم، هرچند که در همان دوره از جام جهانی ایتالیا از کره شمالی شکست خورد و در مقدماتی حذف شد.

– پس ایتالیا زیاد هم فرقی نکرده؟

در جام جهانی این دوره که ایتالیا فاجعه بود. دوست داشتم آرژانتین قهرمان شود که نشد، ولی از بازی و قهرمانی اسپانیا هم لذت بردم.

– فوتبال چطور وارد زندگی‌تان شد؟

در کودکی به علت کار پدرم در شهرستان زندگی می‌کردیم و مثل همه پسربچه‌های آن روزها تنها سرگرمی‌مان فوتبال بود.

– همان داستان معروف زمین خاکی.

ما در قبرستان متروکه‌ای که نزدیک خانه‌مان بود، بازی می‌کردیم. هر روز هم کلی پول خُرد پیدا می‌کردیم، پول‌هایی که مردم به عنوان صدقه و کفاره، نذر اموات می‌کردند. ما که نمی‌دانستیم این پول‌ها برای چه روی زمین ریخته شده، آنها را جمع می‌کردیم و غروب با آن به سینما می‌رفتیم. هر بلیت سه ریال. تازه من و برادرم چون کوچک بودیم، می‌توانستیم یک بلیت بخریم و روی یک صندلی بنشینیم.

– پس سینما از همان اول همراه فوتبال بود؟

همراه که نه، بیشتر در تقابل با هم.

– و این‌طور که پیداست این تقابل حالا حالاها ادامه دارد.

خودم هم همین طور فکر می‌کنم. هر دو را دوست دارم و از دست هیچ کدام هم خلاصی ندارم.

– برگردیم به فوتبال و اولین تیم باشگاهی‌تان.

تیم آرش. یک تیم محلی در غرب تهران. ما به تهران برگشته بودیم و در یکی از فقیرنشین‌ترین محلات تهران زندگی می‌کردیم. در همان سال‌ها، رادیو، در سطح نوجوانان محلات، جامی را برگزار کرد که تیم ما در آن شرکت کرد و در همان دور مقدماتی حذف شد.

– یک شروع توفانی!

برای تیم نه، ولی برای من چرا. در آن بازی‌ها تیم‌های صعود کرده، می‌توانستند از بازیکن‌های تیم‌های حذف شده به عنوان یار کمکی استفاده کنند و تیم لکوموتیو مرا انتخاب کرد و ما به فینال رسیدیم. در فینال این مسابقات، برای اولین بار در امجدیه بازی کردم.

– استرس نداشتید؟

به استرس نرسیدم. قرار بود بازی در ساعت سه شروع شود و مربی ما – مدد نوعی که همه آقا مدد صدایش می‌کردند – از ما خواست که حدود ساعت دو در ورزشگاه حاضر شویم. من قبل از رفتن به استادیوم، به رستوران رفتم و یک ظرف چلوکباب با دوغ خوردم. به خیال خودم داشتم انرژی ذخیره می‌کردم. بازی که شروع شد، سرم گیج می‌رفت، حالت تهوع داشتم و اصلا نمی‌توانستم بدوم. بین دو نیمه آقا مدد صدایم کرد و پرسید که چرا دم کردی…

– با همین ملایمت پرسید؟

(می‌خندد) نه. کمی خشن‌تر. گفتم اتفاقا چلوکباب و دوغ خوردم که جان بازی‌کردن داشته باشم. آقا مدد با همان ملایمت و با پس‌گردنی مرا به دستشویی فرستاد تا هرچه را خورده‌ام بالا بیاورم. در نیمه دوم عالی بازی کردم. بعد نوجوانان و جوانان  و در ۱۷ سالگی که جزو ذخیره‌های تیم بودم، بعد از آسیب‌دیدگی کاپیتان تیم که در دفاع چپ بازی می‌کرد، به زمین رفتم و تا آخر لیگ تخت جمشید آن سال بازیکن فیکس تیم بودم.

– پس دستمزد فوتبالیست‌ها در آن دوران هم رقم بالایی بوده؟

در کنار این دستمزد ماهی پنج هزار تومان حقوق می‌گرفتم و برای هر برد هم ۱۵۰۰ تومان جایزه. تازه این که رقمی نبود، تراکتورسازی می‌خواست با مبلغ ۲۵۰ هزار تومان با من قرارداد ببندد که به خاطر دانشگاهم که در تهران بود، قبول نکردم.

– چه می‌خواندید؟

در دانشگاه، سینما می‌خواندم.

– باز هم نبرد فوتبال و سینما. این بار سینما برنده شد.

گزینه اول خودم همیشه سینما بوده و خواهد بود، ولی فوتبال همیشه به نوعی از جایی که انتظارش را نداشتم، خودش را وارد زندگی‌ام کرده. سینما برای من در آسمان بود و فوتبال در زمین.

– از اول طرفدار فوتبال بودید؟

همان روز اگر تیمی۸۲ هزار تومان پیشنهاد می‌کرد، به آن تیم می‌رفتم. ما خانواده پرجمعیتی بودیم. پنج برادر و چهار خواهر و من دلم می‌خواست با پولی که به دست می‌آورم، به خانواده‌ام کمک کنم.

– یعنی اصلا برایتان مهم نبود که به چه تیمی می‌روید؟

به هیچ وجه. مهم‌ترین چیز برایم مبلغ قراردادم بود و درسم و سینما. به خاطر همین هم در ۲۵ سالگی فوتبال را رها کردم تا فیلم بسازم.

– ولی بعد فوتبال را به شکل دیگری ادامه دادید و فیلم هم نساختید، هرچند همیشه در سینما حضور چشمگیری داشتید.

چرا. من چند فیلم کوتاه ساختم و فقط یک بار از تلویزیون پخش شد.

– منظور من فیلم بلند سینمایی بود.

همیشه رویای ساختن یک فیلم با من است، رویایی که گمان نمی‌کنم به واقعیت برسد.

– شما که مشکل مالی ندارید و نباید مشکلی برای ساختن فیلم داشته باشید.

همیشه که مشکل پول نیست. فکر می‌کنم الان زمانش نیست. شاید یک روز فیلمم را ساختم، البته شاید.

– سرگرمی شما در آن سال‌ها چه بود؟

 فوتبال، سینما، مطالعه.

– در میان این همه گفتنی و نگفتنی، فرصت کردید عاشق شوید؟

 من فکر می‌کنم در بعضی از دوره‌ها عاشق شدن سخت است.

– باران الان چندساله است؟

۲۴ ساله.

– چقدر شبیه ۲۴ سالگی شماست؟

شباهت من و باران بیشتر شباهت درونی است. نگاه اجتماعی و نگاهش به مردم شبیه من است. نگاه متعهدی که نسبت به هنر دارد، عبور از مسیرها و خوان‌های سخت اجتماعی، تن به دشواری‌دادن‌ها، اینها چیزهایی است که من و باران را شبیه به هم می‌کند.

– آن زمان اطلاعات مربوط به تیم‌ها را از کجا پیدا می‌کردید؟

واقعا نمی‌دانم. نه مجله‌ای بود ونه هیچ منبع دیگری. مثل الان نبود که دو نفر از روی اینترنت سریع برایت ترجمه کنند. من وقتی ۱۴-۱۳ ساله بودم، برای هر تیم دفترچه‌ای داشتم و اطلاعاتی را که به دست می‌آوردم، در آن می‌نوشتم. یکی از دوستانم تعریف می‌کرد که در یکی از بازی‌ها می‌خواسته اسامی بازیکنان را بداند، ولی هیچ منبعی نبوده که به آن رجوع کند.

– بیشتر بچه‌های هم‌دوره با شما تحصیل کرده بودند؟

در تیمی که بازی می‌کردم، از ۲۲ بازیکن، ۱۸ نفر دانشجو بودند. در حالی که این تیم، یک تیم بی‌پول و جنوب شهری بود. وقتی به تیم بهتری رفتم، حتی یک نفر هم دیپلم نداشت. البته الان هم تقریبا شرایط به همین شکل است و ما بازیکن تحصیل‌کرده خیلی کم داریم.

– پست شما، دفاع چپ بود؟

بله. در بیشتر مواقع، ولی مثلا در بازی سال ۱۳۵۴ در برابر یک تیم قوی گوش چپ بازی کردم.

– خودتان خواستید که دفاع بایستید؟ فورواردها بیشتر دیده می‌شوند.

همیشه گلزن‌ها محبوب‌ترند و از هر ۱۰ نفر که جذب فوتبال می‌شوند، ۹ نفرشان دوست دارند در خط حمله بازی کنند، ولی من از همان ابتدا با تشخیص مربی دفاع چپ ایستادم و اعتراضی هم نداشتم.

– چپ‌پایید؟

اتفاقا راست پا هستم!

– بازیکن محبوبتان چه کسی بود؟

یاشین، دروازه‌بان شوروی.

– پس چرا دروازه‌بان نشدید؟

مدتی هم دروازه‌بانی کردم، ولی در بیشتر بازی‌ها در همان پست همیشگی‌ام بازی کردم.

– چرا هیچ وقت به تیم مشهوری دعوت نشدید؟

چون مسئولان صلاح ندانستند من را دعوت کنند و همیشه به تصمیماتشان احترام گذاشته‌ام و به حرفشان گوش داده‌ام.

– چه کسانی در آن زمان دفاع چپ تیمتان بودند؟

دقیقا اسمشان را به یاد ندارم، ولی من از آنها خیلی جوان‌تر بودم، ولی لابد تشخیص مربی‌مان این بود که من به درد تیم اصلی نمی‌خورم، وگرنه حتما دعوتم می‌کرد.

دختران هم می‌توانند

۱,۳۴۳ بازديد
دختران هم می‌توانند

مشاور آنلاین ازدواج

۱,۳۰۹ بازديد

نهاد خانواده یکی از نهادهای پر اهمیت اجتماعی محسوب می‌شود که با ازدواج کردن شروع می‌شود.

ازدواج از آنجایی که مراسم آغازین این نهاد پر اهمیت اجتماعی محسوب می‌شود.مشاور آنلاین ازدواج

ارزش بنیادین و همینطور پایه ای را دارا می باشد .مشاور آنلاین ازدواج

از این طرف الزامی بودن مشاوره آنلاین ازدواج احساس خواهد شد.

مشاوره آنلاین ازدواج

الزامی بودن مشاور آنلاین ازدواج

ما در انتخاب خانواده که در آن متولد شده ایم این هیچ‌گونه اختیاری را دارا نمی باشیم.

هر چند ازدواج تمام امر خانواده نمی باشد.مشاور آنلاین ازدواج

یکی از پر اهمیت ترین مسئله در نهاد خانواده ازدواج کردن و مسئله های پیرامون آن می‌باشد.

مطالب و مقالات سایت ” مشاوره خانواده” توسط تیم تخصصی مشاوران و روانشناسان تهیه و پشتیبانی شده است.

 اهمیت ازدواج کردن

ازدواج کردن یک نقطه عطف در زندگی انسان ها محسوب می شود.

و یکی از پر ارزش ترین تصمیمات زندگی هر شخصی می باشد.

با ازدواج کردن خانواده به وجود می‌آید.

و نظام خویشاوندی شکل خواهد گرفت و نسل بقا پیدا می کند.

زندگی مشترک دارای افقی روشن برای تولدی دوباره می باشد.مشاوره آنلاین ازدواج

پس ازدواج کردن را نباید سرسری گرفت.مشاور آنلاین ازدواج

بلکه باید با آگاهی و طبق معیارهای حقیقی همسر خود را انتخاب کنید.

مشاوره آنلاین ازدواج1

مشاور قبل ازدواج

قبل از ازدواج حتماً با یک مشاور در رابطه با امور خانواده  مشورت کنید.

اگر زوجین پیش از ازدواج از مشاور آنلاین کمک بگیرند.مشاور آنلاین ازدواج

این امر می‌تواند به زندگی بهتر و دوام آن کمک بسیاری انجام دهد.

مشاوره ازدواج به عنوان پر اهمیت ترین امری می باشد که به اشخاص یاری می‌دهد.

تا به صورت واقع بینانه به ازدواج بنگرند و از هرگونه احساس های بدون منطق دوری کنند.

به دلیل این که پایه و اساس ازدواج بر مبنای معیارهای عقلانی استوار می باشد.

بیشتر جوانان در هنگام عقد یا نامزدی دارای یک زندگی مناسب و بدون هیچ گونه اختلاف و درگیری می باشند.

و با چنین طرز فکری عقیده دارند که میان آنها صد درصد تفاهم موجود می باشد.مشاور آنلاین ازدواج

غافل از آنکه  اولین مشکلی که برای آنها هنگام زندگی مشترک ایجاد  شود آرزوهای آنها به صورت یکباره خراب خواهد شد.

مشاوره آنلاین تلگرام/-

۱,۳۳۹ بازديد

مشاوره آنلاین از روش های مشاوره ای محسوب می شود که :مشاوره آنلاین تلگرام

  • به سرعت در تمام دنیا دارای گسترش کیفی و همینطور کمی می باشد.
  • و به خاطر کم بودن هزینه ها.
  • صرفه جویی کردن در زمان و وقت.
  • دسترسی پیدا کردن آسان مردم  مخصوصا جوانان .
  • در رابطه با خدمات مشاوره ای دارای استقبال فراوانی شده است.

مشاوره آنلاین تلگرام

روش مشاوره آنلاین

  • مشاوره آنلاین شیوه ای می باشد برای یک ارتباط ساده با مشاوره برای اشخاصی که :
  • دارای مشغله های زیادی در زندگی می باشند.مشاوره آنلاین تلگرام
  • که برای آنها حضور پیدا کردن در جلسه های مشاوره به علت ساعت های کاری آسان نمی باشد. 
  • این گونه خدمات برای دانشجویان و افرادی که در کشورهای دیگر مقیم هستند.
  • که به دریافت کردن خدمات مشاوره احتیاج دارند مناسب می باشد.
  • و همینطور برای اشخاصی که لحاظ جسمی ناتوان می‌باشند  موثر می باشد.

خدمات مشاوره آنلاین

مشاوره آنلاین آماده ارائه دادن خدمات مشاوره ای حرفه ای برای رجوع کنندگان از شیوه اینترنت می باشد.

این خدمات می‌تواند از راه ایمیل یا به صورت کنفرانس ویدیویی صورت گیرد.

برخی از رجوع کنندگان از مشاوره اینترنتی در کنار مشاوره سنتی استفاده خواهند کرد.

برای استفاده کردن از مشاوره آنلاین فقط کافی می باشد.مشاوره آنلاین تلگرام

که به یک کامپیوتر و یک اینترنت با سرعت متوسط دارا باشید.

مطالب و مقالات سایت ” مشاوره خانواده” توسط تیم تخصصی مشاوران و روانشناسان تهیه و پشتیبانی شده است.

مشاوره آنلاین تلگرام1

ویژگی مشاوره آنلاین

با مشاوره آنلاین دیگر لازم نیست که :

برای اینکه به یک مطب روانشناسی برسید مسافتی را به طی کردن بپردازید.

تنها مسیر شما فقط دارا بودن یک اتاق و یک رایانه می باشد.مشاوره آنلاین تلگرام

که می توانید به آسانی با مشاوره موردنظر خود به برقراری ارتباط بپردازید.

شاید برخی اوقات نگرانی این می باشید که روانشناسی شما با اطرافیان و دوستان شما ارتباط داشته باشند.

و یا اینکه آنها را بشناسند و این باعث به وجود آمدن عدم امنیت در رابطه با اطلاعات خصوصی می شود.

دیگر احتیاجی نمی باشد که حتماً مشاوری که  در محل زندگی شما وجود دارد بپردازید.

مشاوره آنلاین این امکان را به شما می دهند.مشاوره آنلاین تلگرام

که بتوانید در هر نقطه ای از جهان که می باشید با مشاوره خود ارتباط برقرار کنید.

مشاوره زناشویی آنلاین

۱,۳۴۰ بازديد

ارتباط زناشویی یکی از دغدغه های زندگی دو نفره است.

و مسئله اساسی در مشاوره زناشویی می باشد.مشاوره زناشویی آنلاین

و با مشاوره آنلاین زناشوئی می توانید این مشغله ها را رفع کنید.

مشاوره زناشویی آنلاین

حل اختلاف آنلاین زوجین

  • اینکه زوجین بتوانند در صورتی که اختلاف‌های  نظر یکدیگر باخبر باشند .
  • مانع های موجود در  راه زندگی خود را با همکاری و همدلی یکدیگر را برطرف کنند .
  • رضایت داشتن از زندگی محسوب می‌شود.
  • یعنی رابطه زناشویی هنگامی که مجهز به همکاری  و همدردی باشد.
  • سخت ترین اختلاف نظرها هم قابل برطرف کردن می باشد.

شیوه های مشاوره زناشویی

  • ما به نوعی به این وسیله آموزش دیدن برخی از شیوه ها از طریق مشاوره زناشویی.
  • خود می توانید زندگی خود را در برابر مشکلات به واکسینه کردن بپردازید.

خود کلمه زناشوئی شامل معنی های متفاوتی می باشد .

به دلیل اینکه زناشویی به زمان پس از عقد تا آخر عمر می گویند.

مشاوره آنلاین زناشویی می‌تواند.مشاوره زناشویی آنلاین

با داشتن هدف افزایش دادن سطح آگاهی خود نسبت به یکدیگر باشد.

مطالب و مقالات سایت ” مشاوره خانواده” توسط تیم تخصصی مشاوران و روانشناسان تهیه و پشتیبانی شده است.

 کار مشاور زناشویی

  • تنها در صورت شناخت بهتر این خصوصیات شخصیتی یکدیگر می باشد.
  • که می توانیم با کمک کردن به همسر خود دشوار ترین مسئله ها را برطرف کنیم .
  • برای این کار مشاوره زناشویی نقش پر اهمیتی دارد.
  • و ما را یاری دهد و فردی می باشد .

که بدون  طرفداری کردن و همراه با اطلاعات کافی بداند.

که کجای ارتباط زناشویی دارای مشکل می باشد.

که بتوانید در زندگی خود پیشرفت کنید.مشاوره زناشویی آنلاین

مشاوره زناشویی آنلاین1

اهمیت مشاوره زناشویی

  • زوج هایی که در مشاوره زناشویی به شرکت کردن می پردازند .
  • بیان می‌کنند که در طول زندگی خود فرصت بی‌شماری  در انتخاب کردن داشتند.
  • ولی انتخاب های آنها کم می باشد.

 

متاسفانه هنگامی که از تصمیم گیری به صورت آگاهانه به طرفه رفتن می پردازیم.

در حقیقت می‌خواهیم ارتباط خود را همان طور که می باشد حفظ کنیم. 

ما با انتخاب نکردن فرصت تحول و تغییرات مثبت را از خود خواهیم گرفت.

حتی اگر می‌خواهیم ارتباطمان را بهر صورتی که هست.مشاوره زناشویی آنلاین

به حفظ کردن بپردازیم بهتر می باشد که این تصمیم هوشیارانه را بگیریم.