سلام الان واقعا نمیدونم از کجا شروع کنم به گفتن خیلی دلم پره از همه چیز از خودم از زندگیم ! واقعا نمیدونم تو ابن ٥سال چی آوردم سر زندگیم احساس ضعیف بودن میکنم!
الان ٢ماهه زایمان کردم بجای اینکه با ورود پسرم کلی شادی و خوشحالی سرازبر بشه تو زندگیم همش غصه و غم و گریه شده کارم تو این ٢ماه!
دقیقا ١٠روزی قبل زایمانم همسرم اومد پیشم بهم گفت که یکی از همکاراش که خانومم هست نیاز داره یسری دروس رو بهش تدریس کنه و تو درساش کمکش کنه من با توجه به شناختی که از همسرم داشتم و اعتمادی که بهش دارم موافقت کردم
تو این ده روز قبل زایمانم اصلا از اون خانم و تدریس همسرم کنجکاوی نکردم و از همسرم سوالی و بازخاستی نکردم
تا یک هفته بعد از زایمانم یه شب دقت کردم همسرم تا دیر وقت داره با کسی چت میکنه بهش احترام گذاشتم چیزی نگفتم گفتم چیزی باشه خودش میاد میگه دو سه شب بعد دیدم همین منواله ازش پرسیدم بازکی صحبت میکنی تا دیر وقت؟ گفتم با خانم فلانی هستی؟گفت آره یسری سوال داره که تو محل کار وقت نمیشه توضیح بدم مجبوریم بزاریم این موقع
منم ازش خاستم چتاشو نشونم بده بازاون خانم چنارو که خوندم متوجه شدم چیز خاسی تو پیاما نیست و همین یسری سوال درسی اون پرسیده اون جواب داده! این روند همچنان ادامه دااشت که هر شب منم همش خود خوری میکردم و هی افکار منفی که نکنه این همکارش دل همسر منو ببره نکنه زندگیم سر این تدریس کردنا از دیت بره یه روز طاقتم سر اومد زدم به سیم آخر که چرا همش سرت تورگوشیه و همش مشغولی! دوباره گیر دادم گفتم باید گوشیتو ببینم اونم لج کرد گوشیشو قفلشو عوض کرد(تا قبل این موضوعات رمز گوشیشو منم میدونستم گوشیشو راحت چک میکردم اونم براش مهم نبود) یکی دوبارم از همسرم خاستم زودتر سوال جوابارو تمومش کنه این تدرس رو ولی ایشون مخالفت کرد که دلیلی نمیبینم بخام تدریس نکنم دیگه! بهمم گفت دیگه حق ندارم ازش گوشی بخام یا بخام چتاشو کنترل کنم!
من کلا بهم ریختم تو این مدت که این چرا اینجوری شده چرا اینجوری میکنه! این که اینجوری نبود! همش این سوالا تو ذهنم میچرخید! از اونجایی که خیلیم دوسش دارم نگران و دلشوره که نکنه همسرم رابطش با اون خانم عمیق بشه! نکنه چش بازکنم ببینم همسرم از دستم رفته! این فکرا هر لحظه اعصابمو بهم میریخت یجوری بود که استرس و اضطراب شده بود روز تا شب من همش گریه گریه گریه! یجوری حالم بد بود که فک کنم افسردگی بعد زایمان گرفتم همش بغض دارم!
تو همین گیر و ویر و ناراحتی ها و استرس های من شوهرم اومد ازم خاست بخاطر اینکه تو محل کار و تو تلگرام نمیشه خیلی از درس هارو خوب یاد داد اجازه بدم یا اینکه راضی باشم با همکارش یه چند جلسه قرار بیرون بزارن باهم خارج از محل کار همو ببینن! منم گفتم میتونی به همکارت بگی تشریف بیارن خونه ما اینجاتدریس کنی! شوهرمم رفته گفته خانم فلانی بیاید منزل ما خانمم دعوتتون کرده همونجاتو منزل چند جلسه تدریس میکنیم! خانمه گفته من شرایطم یجوریه که خانوادم اجازه نمیدن که راحت برم خونه کسی!(لازمه بدونید که خانمه داره از همسرش جدا میشه)
با این اوصاف همسرم بازم ازم خاست که اجازه بدم دلم راضی بشه به اینکه شوهرم و اون خانم یجایی بیرون از محل کار هموزببینن برای تدریس دروس! ولی من خیلی شدید مخالفت کردم با این قضیه گفتم نه! من اصلا نمیتونم اجازه بدم همسرم با کسی که نمیشناسمش قراره بزاره برای بیرون رفتن! بعد این ماجرا من شکاک شدم گفتم نکنه شوهرم بعد کارش میره بیرون با این خانم! بخاطر این شکه کارم شده بود زنگ زدن به شوهرم که کحایی؟ با کی هستی! این قضیه باعث شد که شوهرم لجباز بشه هر روز که زنگ میزنم میگه چرا بازجویبم میکنی چرا همش میپرسی کجام!چرا اعصاب منو خرد میکنی! منم نگرانم نمیتونم بیخیال بشینم که شوهرم از دستم برع!
از اینجا به بعد شوهرم انگاری که کینه و لجباز شده که چرا من اجازه ندادم با اون خانم بره بیرون و هیم دارم بازخاستش میکنم کجایی حسابی کفریه!از اون وقت شروع کرده رفتارایه منو نقد کردن و انتقاد و تحقیر کردن من! مثلا یه نمونشو بهتون بگم اینکه بچمون تازه بدنیا اومده همش راه و بیراه میگه بچم همه چیش به خودم رفته خوشگلیش بع باباش رفته تو زشتی! هوشش به خودم میره تو که باهوش نیستی باباش باهوشه!
منم یکی دوباری باهاش مخالفت کردم بیشتر تحقیرم کرد
ولی من از هر دری وارد میشم برای اینکه سازش کنیم و با هم مثل قبل باشیم نمیشه آخر همه حرفامون حتی شوخیامون به دعوا و بحث کشیده میشه
مثلا یه نمونهردیگه اینکه من کلا خیلی شوهرم رو تحسین میکردم و میکنم
تا جایی که دیشب سر یه موضوعی با کلی روی خوش بهش میگم من افتخار میکنم تو همسرمی اما ایشون برگشته میگه اما من به تو افتخار نمیکنم که تو زنمی! اصلا تو چی داری که من بهت افتخار کنم!!!!منم کلی ازش ناراحت شدم و گریه کردم بعد یک ساعت اومده عذر خواهی که من شوخی کردم باهات ولی من واقعا ناراحتم ازش تو این مدت بعد زایمانم یع روز خوش نداشتم هنوز! هر روز چشام گریه بوده یه یک ماه که بخاطر اون حس مزخرف زنانگیم و شک و تردیدام به شوهرم که هنوزم ادامه داره!اون که لهتر نشده هیچ این قضیم که رفتار شوهرم بد شده و همش در حاله خراب کردن و تحقیر کردنه منه اضافه شده به مشکلامون! همش یا اون از دست من نازاحته یا من از دست اون! دیشب از همسرم خواستم بیاد باهم صحبت کنیم درباره مشکلمون صحبت کنیم ایشون دیگه مثل قبل تمایل نداره باهم خرف بزنیم!
نمیدونم رفتارای اشتباه من تو این ٥سال زندگی باعث این حجم از ناراحتی شده تو این ٢ماه دارم تاوان اشتباهات قبلو میدم یا نه تغییر رفتارای همسرم بخاطر حضور همکارش تو زندگیمونه!
تو رو خدا کمکم کنید و راهنماییم کنید داره مغزم میترکه بخاطر حجم فکری که هر روز دارم سعی میکنم برای بهتررکردن زندگیم و دلجویی از شوهرم کلی تو روز برنامه ریزی میکنم که همسرم اومد فلان کارو میکنم فلان حرفو میزنم تا عشقی که تو زندگیم بوده برگرده به زندگیمون از از این سردی در بیایم ولی انگاری فایده نداره!
ولی شب که ایشون میان خونه کافیه همو ببینیم انگار دشمنیم باهم! من خیلی مهربون و خوش رفتار برخورد میکنم ولی اون یا بی محلی میکنه یا مسخره و تحقیرم میکنه!
واقعا درمونده شدم لطفا راهنماییم کنید