سه شنبه ۰۶ آذر ۹۷ ۱۸:۵۷ ۲,۳۱۰ بازديد
داستان ازدواج با پسر عموم
داستان بهترین تجربه زندگیم
داستان اولین رابطه توی زندگیم
داستانی امروزم از زبون یکی از دوستامه، این دوستم خیلی خیلی آرومه، همون موقع هم که منو نسیم شر و شیطون بودیم و پر انژی وقتی این دوستمو میدیم با آرامشش واقعا منو هم آروم میکرد.
برا این دوس داشتم براتون تعریفش کنم چون مطمئنم این حس گرمی و خاکی بودن و حس نوستالژیکی که تو این داستان هست رو خیلی های ما تجربه نکردیم.
چون اکثرمون توی دنیای ماشینی و آپارتمان نشینی بزرگ شدیم، دوستم برام فقط یه جورایی خاطرات و اتفاقات روزمرشو میگفت ولی دوس نداشتم از پیشش بلند شم دوس داشتم تا ابد هی برام میگفت تا لذتی که اون برده رو من هم ببرم.
داستان از اینجا شروع شد که از از رابطه دوستم با شوهرش که پسر عموش بود پرسیدم و یه ریز ازش میپرسیدم خوب الان بگو ببینم چطوریه ازدواج کردی خوبه ازدواج، بده، سخته، چه شکلیه خخخ (من اصلا به ازدواج فک نمیکنم خخخ) برام تعریف کن چطوری یهویی باهم ازدواج کردین؟؟؟
تا چند سال پیش خوب ما هنوز خونه مامان بزرگم که یه خونه قدیمی بود با حیاط و حوض دوس داشتنی زندگی میکردیم، بهترین خاطره ای که دارم یادمه توی فضای خونشون صدای موسیفی سنتی از رادیو میومد . بوی قرمه سبزی جا افتاده ای که حتما با نظرات شخص شخیص مامان بزرگم درس میشد چون خیلی رو این غذا حساس بود، چون غذای مورد علاقه خدابیامرز بابابزرگم بود.
خونه مامان بزرگم همیشه پر از حس زندگی بود، انگار نه انگار تو تهران، انگار از همه هیاهوی شهر و دود و ماشین و بوق دوری...
یادمه زمستون که میشد عزیزجونم به بابام میگفت که کرسی رو بر پا کنه و شبا زیر کرسی با انار دون شده و خ********و های باغچه خودمون دور هم مینشستیم و مشغول حرف زدن. اصلا هیچ خاطره ای از تلوزیون دیدن تو خونه مامان بزرگم ندارم، اینقد که قصه ها و خاطرات گرمی داشت یادمون میرفت بشینیم پا تلوزیون.
اون موقع ها عموم اینا هم که خونشون نزدیک خونه ما بود تقریبا هر شب به ما سر میزدن. از همون موقع منو پسر عموم به هم علاقه مند شدیم، شبای زمستون که برف کل حیاط رو گرفته بود و دور کرسی بودیم میدیدم که فقط به من خیرس، اگه هم چیزی تعریف میکنه، میگه که من بخندم. همه میدونستن دیگه. چند بازی هم مامان بزرگم سرشو میداد پایین از زیر عینک یه نگاهی به من و اون مینداخت و یه لبخند که معلوم بود راضی هست از این موضوع میزد. همین لبخندش خیلی منو دلگرم میکرد، آخه عاشق عزیز جونم بودم و نظر هم برا من هم برای هممون مهم بود.
پسر عموم گاهی وقتا که میومد منو صدا میکرد و تا میرفتم مثلا تو آشپز خونه یه هدیه بهم میداد یه کل یه روسری...
گاهی زنگ میزد بدون حرف زدن قطع میکرد، و بعد هنو قط نکرده صدا زنگ در میومد و میدونستم خودشه، تا درو وا میکردم با یه دسته گل مواجه میشدم، میپریدم بغلش، عزیز هم یهو صداش میومد که ورپریده ها بیایین داخل ببینمتون. من از خجالت آب میشدم و سریع میرفتیم پیش عزیز جون.
دست عزیزو بوس میکرد و عزیز هم یه نگاه پر مهری به جفتمون مینداخت. یهو به من میگفت وایسادی چیو نگاه میکنی بدو دختر بدو چایی بیار برا پسرم که سردشه.
پسر عموم که هم یهو شیطنتش گل میکرد میگفت این دخترا خصوصا دختر عموی ما هیچی بلد نیستن از زندگی و یه خنده ریزی میرفت دستور هم میداد من چاییمو با نبات میخورم خخخ
وااااای یادش بخیر اون اتاق بابایی که انباری بود و عشق بازی هامون دور از چشم بقیه خخخ
چقد منو اون مهمونی ها رو پیچوندیم و رفتیم سر پشت بوم تو بغل همدیگه خوابمون میبرد و یهو صدا مامانم میومد دنبالم بود، از خواب بیدار میشدم و پله ها رو سه تا سه تا میرفتم پایین و اونم بخاطر اینکه کسی نفهمه با هم بودیم مجبور میشد سر پشت بوم تا یک ساعتی بمونه خخخ
البته براش غذا میبردم و ماشالا از غذا محروم نمیموند خخخ
بالاخره یه روزی هممون که تو اتاق بودیم عموم و منو از بابام برای پسرش خواستگاری کرد، واااای که اون شب انگار همه چیو بهم داده بودن دیگه هیچی از خدا نمیخواستم، یهو گفتن شما حرفی ندارین باهم بزنید که عزیزم گفت دست دست میخوایید بکنید یا چی، آخه اینا چه حرفی دارن اینا خیلی وقته حرفاشونو زدن و یه خنده گرمی زد و خودش گویای همه چی بود. و من از خجالت داشتم آب میشدم که عزیزم گفت ولی حداقل برو چای خواستگاری که عروس میاره رو بیا که اون خوردن داره و طعمش فرق داره با بقیه چایی ها.
یهو پریدم رفتم تو تو آشپز خونه داشتم چایی میریختم که از پشت یکی منو بغل کرد، برگشتم که دیدم تو بغل پسر عمومم و اونجا دور از چشم بقیه بوسه داغی گذاشت رو لبام که هنوز گرمیش رو حس میکنم، چشماش پر از خواستن بود، میتونستم خودمو توش ببینم.
الان تقریبا یکسالی از اون ماجرا میگذره و من و اون زندگی پر از عشقمون رو داریم تنها اتفاق بدی که توی زندگی جفتمون افتاد این بود که چن وقت پیش مامان بزرگم به رحمت خدا رفت.
برا جفتمون خیلی خیلی بد بود چون واقعا برا ما دو تا نقش حامی رو داشت. اون بود که ما رو بهم رسوند.
خیلی دلم براش تنگ شده، اصلا دوس ندارم برم خونه قدیمیش و بوی چایی نیاد صدای رادیو رو نشنوم و وقتی میرم توی ایون نبینمش...
اون خونه پر از خاطرس ولی بدون عزیز جونم هیچ معنی نداره اون خاطرات...
بعد از تعریفات دوستم کلی دل منم گرفت، ولی بعدش یه لبخند ملیح زد رو لباش و گفت زندگیه دیگه چه میشه کرد خخخ
اون موقع بود که منو میگی یهو پریدم بهش که بچه پرو از الان بگو، اون که مال قبل ازدواج بود و شیطنت های خودتون، الان بگو ازدواج کردی چه حسی داره ازدواج؟
چون کار داشت و باید میرفت خونه قرار شد تعریف نکنه و یه روز منو دعوت کنه خونش و اونجا مفصل برام بگه و فعلا منو تو کف نگه داره خخخ
ولی وقتی گفت براتون حتما تعریف میکنم بووووووس دوستای گلم...
داستان من و پسره توی اتوبوس رو از اینجا بخونید.
موضوعات مشابه
- داستان من و پسره تو اتوبوس داستان سسی داستان سک30 داستان طنز...
- داستان خاله سمیرا توی پارک جمشیدیه داستان خاله داستان خاله...
- داستان روابط پنهانی از سر لجبازی داستان سسی داستان نسیم و دوس...
- داستان فرار مهناز از ویلای شمال تجاوز به دختر ها و پیشگیری از...
- داستان نامه عاشقانه به عشق دوران کودکیم داستان عاشقانه داستان...
- داستان دختر پسر توی سینما داستان آموزش جنسی داستان سسی داستان...
- داستان خیانت زن به شوهر برا بچه دار شدن
- tina fahim
- ۴ ۱
- ۰ نظر