
قصه
قصهها، قصههای تکراری، قصههای کلیشهای، قصههایی که وقت تو را میگیرند، وقت خودشان را میگیرند، وقت کلمات را میگیرند، وقت ثانیهها را میگیرند… بیهیچ و پوچ، واقعا بیهیچ و پوچ…
روزها و هفتههاست که دیگر هیچ قصهای مرا نمیگیرد، نه قصههای کتابها، نه قصههای مجلهها، نه قصههای فیلمها و نمایشها، نه آن همه قصه که در جلسات قصه خوانده میشود، نه حتی قصههایی که دوستانم مینویسند، حتی نه قصههایی که خودم مینویسم… قصههای خودم که بدتر، بدترتر، نفرتانگیزتر… کدام قصه؟ کدام کشک؟
با این همه قصه که میشنوی، میبینی، حس میکنی و باز میشنوی، از آدمهایی که اصلا قصهنویس زاده نشدهاند، قصهنویس تربیت نشدهاند، قصهنویس نیستند، صحنهپردازی، شخصیتسازی، دیالوگنویسی و حسآمیزی و هزار کوفت دیگر قصهنویسی را نمیدانند، نخواندهاند، نشنیدهاند. ولی قصه میگویند، مثل کهنهکارترین قصهنویسها، قصه میگویند… توی همین روزهای بیقصهگی، قصهای بود که نمیدانم کجا شنیدم، یا کجا خواندم، یا اصلا شنیدم و خواندم یا توی خواب دیدم، یا توی خواب کسی تعریف کرد برایم… هرچه بود کوتاه بود، خیلی کوتاه. از این قصههای چند و چندکلمهای، ۵۵، ۷۷ یا ۹۹… بیشتر نبود، حتم دارم بیشتر نبود.
قصه زنی بود که پسر جوانش گم شده بود یا غرق شده بود یا کسی غرقش کرده بود، تو دریا یا استخر یا یک جای دیگر… زن اما ناامید نبود، از پا نمیافتاد، هنوز به تکاپو بود، گاهی میرفت لب همان دریا یا استخر یا جایی که پسرش غرق شده بود یا غرقش کرده بودند، گاهی برمیگشت خانه، گاهی راه میافتاد میرفت جلوی دانشگاه پسر، از پشت نردهها، درختهای توی دانشگاه را نگاه میکرد یا دانشجوهایی را که میآمدند و میرفتند اما پسرش نبودند… یک روز برایش اساماس میآید، از شماره پسرش، اول باورش نمیشود، نفسش بند میآید، تا مرز سکته حتی میرود. پسرش نوشته: «مادر من خوبم، بیا ببینمت، دوستت دارم مادر…» حالا زن سوار متروست، دارد میرود همان جا که پسرش نشانی داده… قصه از همین جا شروع شده بود، از تو مترو.
شروعش اینطوری بود تقریبا: یقین چهل را بیشتر نداشت با این حال یک کپه موی سفید زده بیرون از زیر روسریاش که سیاه بود… داشت تندتند اساماس میخواند. آن طوری اساماس خواندن زن – که چهل را یقین داشت – برای مسافرها نباید عادی میبود، اما عادی بود… برای مسافرهای این قطار عادی بود…» حتما توی خواب دیده بودم قصه را که پایانش یادم نمیآمد…
فوتبال
دور بود، توپ خیلی دور بود، تو نگاه من خیلی دور بود. نمیتوانستم برسم. برای این عضلههای ۵۰ ساله پیر، رسیدن به توپی که دو متر جلوتر از تو غل میخورد و میرود دور است، خیلی دور. من اما نمیایستم، میدوم، با همه وجودم میدوم، ولی حس دویدن زیر دریا را دارم یا حس دویدن در فضا و خلأ، یا حس دویدن در تصاویر اسلوموشن که هر قدم انگار یک عمر طول میکشد… نمیرسم، آخرش نمیرسم…
حمید غر میزند. میگوید: «بابا جلو پات بود که…» حق دارد غر بزند. حق دارد نفهمد چرا توپی که جلوی پایم بود، آنقدر دور و دستنیافتنی شد برای من. حالا میفهمم چرا هیچ کس نمیتواند تا ۵۰ ساله نشده فرضیه نسبیت را بفهمد و هضم کند. حتم دارم انیشتن هم فرضیهاش را بعد از ۵۰ سالگی کشف کرده.
آن موقع است که تازه میشود فهمید واحد زمان و واحد مسافت و همه واحدهای سنجش دیگر چرا برای یک ۵۰ ساله متفاوتاند با یک ۲۰ ساله… بهخصوص سرعت نور، چرا که پدیده ذرهای نور میگوید، نور را ذرات خیلی ریزی تشکیل میدهند که اسمشان فوتون است، و سرعت نور، سرعت موجی همین ذرههاست… آها! حالا یادم آمد: زن رفت سر نشانیای که پسرش برایش اساماس کرده بود… پسر نبود… اساماس مال خیلی وقت پیش بود، مال زمانی که پسر هنوز زنده بود… اساماس دیر رسیده بود.
نماز جماعت
دیر رسیدهام، نماز شروع شده. خوبیاش این است وضو دارم. تو همین صف آخر میایستم، پشتِ همه. هفت، هشت نفر بیشتر نیستند. نماز که تمام میشود، میروم جلو. کنارش مینشینم. برنمیگردد نگاهم کند. همیشه همینطور است، برنمیگردد نگاه کند چه کسی آمده کنارش نشسته.
سلام که میکنم، برمیگردد و لبخند میزند، یا نه خیال میکنم لبخند میزند و چیزی میپرسد. نمیفهمم چی پرسیده. ذهنم بیشتر اسیر سایه روشن خاطرههاست؛ خاطرههای نصفه نیمه، ناتمام، خاطرههای کمرنگ و گاه پررنگ و حتی گاهی بیرنگ. شفاف.
و فکر میکنم ریشهایش چه شفاف شدهاند، همان؛ بیشتر از آن که سفید شده باشند، شفاف شدهاند ریشها. آنقدر که میتوانی نرمیدگی چروکهای پوست را زیر آن ببینی، از پشت همین موهای شفاف حسشان کنی و یادت برود فکر کنی چقدر لاغر شده یا چقدر لاغر نشده و یادت برود قرآن را دستش دادهای و یادت برود منتظر ماندهای بشنوی و اصلا یادت نیاید این آیه، زمزمه او بود، همان جا که نشسته بودی کنارش، یا یک زمزمه دور، دورتر، دورتر و دیرتر: «و هدوا الی الطیب من القول و هدوا الی صراط الحمید» و به گفتار پاک هدایت میشوند و به سوی راه ستوده هدایت میگردند…
با فرهاد
سوار ماشینمم تو اتوبان بابایی… «یه شب مهتاب / ماه میاد تو خواب…» چقدر گشتم تا دوباره این سیدی فرهاد و فروغی را پیدا کردم. دلم هوای فرهاد و فروغی را کرده بود، نه حالا، از دیشب، از چند شب پیش حتی، اما پیدا نمیشد این سیدی، رفته بود ته داشبورد، تو شکافی که هیچ وقت با هیچ چشم غیرمسلحی دیده نمیشود. اما اول صبح یکدفعه معجزه شد و سیدی را دیدم و پاک یادم رفت کجا باید میرفتم، چهکار باید میکردم… دیدم حالا با این گنج بازیافته، دیگر نمیشد رفت تو شهر یا هر جای دیگر… نرفتم و خودم هم نفهمیدم کی، چطوری رسیدم به اتوبان بابایی. کی شیشهها را کیپ کشیدم بالا، کی این همه ولوم دادم به پخش. کی این صدای فرهاد مرا برد به… کوچه به کوچه / باغ انگوری، باغ آلوچه / دره به دره، صحرا به صحرا…
اتوبان بابایی زیر چرخهای ماشین میدوید و میرفت… ساختمانهای بلند مجتمع امید میدویدند و میرفتند، تپهها یواش یواش میآمدند و تندتند میدویدند و میرفتند… من هنوز در خلسه صدای بیصدا بودم، در خلسه یه مرد بود یه مرد، در خلسه جمعهها خون جای بارون میچکه…
در خلسه کودکانه بوی عید، بوی توپ،… در خلسه با اینا زمستونو سر میکنم… کاش میشد این اتوبان بابایی ادامه داشت، تا ابد ادامه داشت… که نداشت…
شاعرانگی
فکر میکنم «هنوزم میشه عاشق شد و از ستاره مأیوس نشد»، چون میشنوم شفیعی کدکنی به ایران برگشته، (فکر میکنم شفیعی به تنهایی یادآور همه شاعران بزرگ ماست…)، چون میشنوم شجریان تو شهریور یا مهر یا یکی از همین روزها کنسرت میگذارد (فکر میکنم شجریان به تنهایی یادآور همه بزرگان آواز و موسیقی ماست…)، چون میبینم اسپانیا بعد از این همه سال، جام جهانی را از چنگال کلیشهها درآورده (فکر میکنم اروپاییها یادآور غرور و تبخترند و آمریکای لاتینیها یادآور لمپنیسم و لافزنی…)، چون میبینم با وجود این گرمای عجیب و غریب و آن همه حرف و حدیث، تهران هنوز سر و مر و گنده تکیهاش را داده به دماوند و مثل کوه سر جایش ایستاده (فکر میکنم به ترانه شبهای تهران محمد نوری… آری تو بیداری ای شهر بیخواب…)
آخ، محمد نوری! حالا، همین حالا خبرش را میشنوم و فکر میکنم… نمیشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره…
- ۶ ۱۰
- ۰ نظر