
بالاخره طلسم را شکستم و برای بار سوم تصمیم گرفتم درسفر به خارج سری به بلژیک بزنم. هر دو دفعه پیش به خاطر حرف دیگران از این سفر منصرف شده بودم. هر دو مرتبه هم در پاریس بودم و تا به دیگران گفتم که میخواهم به بروکسل بروم، گفتند وقتت را تلف نکن. بروکسل مثل یک پاریس کوچک و کسالتبار میماند. اما این بار به هیچ کس نگفتم. صدایش را درنیاوردم. نشستم پای اینترنت و قیمت بلیتهای پاریس – بروکسل را جستوجو کردم. قطار وسیله مناسبی بود. تقریبا ۵/۱ ساعت طول میکشید.
سیستم راهآهن بین کشورهای اروپایی چنان زندگی مردم را تحتالشعاع قرار داده که کمتر کسی به وسیلهای غیر از قطار فکر میکند. اما قاعدتا این مسیر کوتاه باید با اتوبوس هم قابل رفت و آمد باشد. جستوجویم را آنقدر ادامه دادم تا توانستم یک اتوبوس خوب روی euroline پیدا کنم. اتوبوس ساعت ۱۰ صبح راه میافتاد و ساعت ۵/۱ بعدازظهر میرسید. یعنی سفر به جای یک ساعت و نیم، سه ساعت و نیم طول میکشید، اما میارزید. چون اولا برای یک توریست که دارد گلگشت میکند، دو ساعت بیشتر در مسیر بودن چیزی را عوض نمیکند، مخصوصا اینکه اتوبوسها بین راه هم توقف کوتاهی دارند و میشود قدمی زد و از جادهها عکاسی کرد. از طرفی قیمت اتوبوس به جای ۸۵ یورو، فقط ۲۷ یورو بود و این یعنی ۵۸ یورو صرفهجویی. آیا انتخاب بهتری وجود داشت؟ ساعت ۱۰ صبح کولهپشتیام را انداختم توی جعبه بغل اتوبوس و لم دادم روی یک صندلی نرم و راحت.
آشنایی با انگور
بعضی شهرها هستند که همان لحظه ورود، حسی غریب دارند. حسی که همان اول آدم را با خودش میبرد. بروکسل از آن شهرهاست. پر از توریست است، اما در عین حال آرام. راحت است. به راحتی میشود خیابانها و کوچهها را پیدا کرد. خیلی راحتتر از آن پاریس گرم لعنتی که روز به روز دارد کثیفتر میشود.
برای من که هیچ چیز از بروکسل نمیدانستم، پیداکردن کیوسک اطلاعات ایستگاه مرکزی مثل این بود که یوری گاگارین در کره ماه یک چشمه آب معدنی پیدا کند. با این تفاوت که احتمالا در کره ماه صف طویلی مقابل چشمه تشکیل نشده بود. اما مقابل کیوسک اطلاعات ایستگاه مرکزی بروکسل صف بلندی بود از توریستهایی که هر کدام سوالی داشتند. سوالهایی که بعضا احمقانه به نظر میرسید. شبیه سوالی که دو تا دختر موبور از مسئول اطلاعات میپرسیدند. آنها با کلی بار و بندیل و خرت و پرت، در همان بدو ورود، به جای اینکه دنبال جایی برای اسکان و استراحت باشند، میخواستند بدانند که کجا میشود یک مرکز خوب برای تتو پیدا کرد! قیافه آدمی که در کیوسک اطلاعات نشسته بود، بعد از شنیدن این سوال دیدنی بود. درست مثل اینکه به کسی بگویی زنش به جای یک پسر کاکل زری، یک گورخر راهراه آفریقایی زاییده است!
نقشه بروکسل را گرفتم و از پسرکِ اطلاعاتی (منظور پسر جوانی است که در کیوسک اطلاعات نشسته بود) خواستم تا چند تا هستال خوب را برایم علامت بزند. او نقشه دیگری داد که رویش جای هستالها هم معلوم بود و گفت: «به نظرم اگر بروی هستال Sleep Well بهت بیشتر خوش میگذره!» به حرفش اعتماد کردم و خیابان «لئوپولد» را روی نقشه پیدا کردم و دنبالهاش را گرفتهام تا به Sleep Well رسیدم. آنجا بود که فهمیدم تعریف هستال در بلژیک با جاهای دیگر تفاوت دارد. معمولا هستالها هتلهایی هستند که یک طبقهاند و این طبقه معمولا همکف نیست. هستالها برخلاف هتلها لابی ندارند و اغلب اوقات سرویس روزانه نمیدهند. یعنی تا زمانی که خودت نگفته باشی، ملحفهات را عوض نمیکنند یا حوله تمیز نمیآورند. سیستم ورود و خروجشان سادهتر از هتلهاست و خیلیهایشان صبحانه نمیدهند. مجموعه این اختلافات قیمت هستالها را از هتلها ارزانتر میکند. معمولا قیمت یک اتاق سینگل در یک هتل معمولی در اروپا بین ۱۰۰-۶۰ یورو است، اما قیمت بهترین هستالها از ۴۰-۳۵ یورو تجاوز نمیکند.
Sleep Well یک ساختمان شش طبقه بود با یک ورودی هیجانانگیز. پر از نقاشیهای فانتزی. با یک تنتن و کاپیتان هاروک بزرگ که به آدم خوشامد میگفتند. یک سالن برای اینترنت و یک رستوران برای صبحانه. یک اتاق سینگل در طبقه چهارم گرفتم برای یک شب. ماندن در شهری که همه از آن با لفظ کسالتبار یاد کرده بودند، بیش از یک شب نمیتوانست عاقلانه باشد. پسری که توی پذیرش بود، اسمش «انگور» بود. میگفت یک اسم رومانیایی است. خودش هم اصالتا مال همان جا بود. توی بروکسل اقتصاد میخواند. بعد که رفیقتر شدیم، به او گفتم یادت باشد اگر اقتصاد را تمام کردی و یک جورهایی رفتی توی اتحادیه اروپا، کاری نکنی که کشور من تحریم شود!
اتاق هستال، اتاق تر و تمیز و مرتبی بود، هرچند کوچک. اما بیشتر از آن هم نیاز نداشتم. تازه پنجرهاش به پنجره اتاق آن طرف راهرو باز میشد که خودش حکایتی بود. مهمترین مشکل، یکی از مشکلات اصلی ایرانیها بود؛ مشکل چای!
دستورالعمل یک لیوان چای
هستال سرویسی نداشت که توی اتاق برای آدم چای بیاورند. امکان درستکردن چای در اتاق هم نبود. فقط توی لابی یک ماکروفر بود که انگور گفت میتوانم توی آن آب گرم کنم و تیبگ استفاده کنم. پیشنهاد منطقی و خوبی به نظر میرسید، اما دردسر بزرگی داشت.
سیستم بازشدن در اتاق، سیستم کارتی بود. در بدو ورود کارتی به مسافر میدادند که هر روز صبح براساس اینکه آیا پول اتاق را دادهای یا نه، شارژ میشد. تا اینجای کار مشکلی نبود، اما وقتی میخواستی چای بخوری، میخواستی خودت را از دست این کارتها بزنی.
دستورالعمل درستکردن یک چای در هستال Sleep Well اینطور بود:
۱- باید لیوانت را از آب معدنی که خریده بودی و توی اتاقت در طبقه چهارم بود پر میکردی و از اتاق بیرون میآمدی.
۲- ته راهرو به یک در میرسیدی. باید کارتت را توی سوراخی که کنار در بود، فرو میکردی تا بتوانی در را باز کنی.
۳- برای اینکه بتوانی دکمه پایین رفتن را بزنی، باید کارتت را فرو میکردی توی سوراخ کنار آسانسور تا جناب آسانسور راضی به آمدن شود.
۴- در آسانسور که باز میشد، برای راهافتادنش تنها زدن دکمه همکف کافی نبود، بلکه سوراخ دیگری کنار صفحه کلید آسانسور بود که باید کارتت را توی آن فرو میکردی.
۵- آسانسور به طبقه همکف میرسید و در این فاصله احتمالا نیمی از آب داخل لیوان بیرون ریخته بود.
۶- باید لیوان را توی ماکروفر میگذاشتی. خوشبختانه هنوز ماکروفرهایی که با فروکردن کارت به کار میافتند، اختراع نشدهاند.
۷- پس از داغشدن آب، باید لیوان آبجوش در دست، ابتدا کارت را در سوراخ کنار آسانسور فرو میکردی تا آسانسور بیاید.
۸- سپس کارت را در سوراخ مربوطه کنار صفحه کلید فرو میکردی تا آسانسور به طبقه چهارم برود.
۹- سپس میبایست برای ورود به راهروی اصلی کارت را در سوراخ کنار در ورودی فرو میکردی تا در مذکور باز شود.
۱۰- وقتی مقابل در اتاقت میرسیدی، مجدد باید کارت را وارد سوراخ میکردی تا در باز شود. حالا میتوانستی تیبگت را توی لیوان بیندازی، مشروط بر اینکه چیزی از آب توی لیوان باقی مانده باشد یا آب هنوز آنقدر جوش مانده باشد که به درد چای بخورد.
نتیجه اخلاقی، کسی که به هستال Sleep Well میرود، کوفت بخورد بهتر است از چای!
تجدیدنظر
شهر پر از زندگی است. پر از لبخند و جنب و جوش. نشانهای از کسالت در آن پیدا نمیکنم. پر از توریستهای خوشحال است و پر از شکلاتهای خوشمزه و شیرینیهای استثنایی که هیچ جای دیگر دنیا ندیدهام. چرا این شهر باید کسالتبار باشد؟ دلیلش را نمیفهمم. سرعتم را در دیدن جاهای مهم شهر کم میکنم. عصر روز اول را فقط قدم میزنم و مردم را تماشا میکنم. درست است بلژیکیها به شیکپوشی میلانیها نیستند، درست است که به آرتیستی پاریسیها نیستند و درست است که به زیبایی بارسلوناییها نیستند، اما مردمی صمیمی و دوستداشتنیاند. با یک لبخند همیشگی روی صورت. به نظر میرسد مهاجران هم از بودن در اینجا راضیاند. آن غمگینی صورت سیاهپوستها در پاریس اینجا پیدا نمیشود. چینی کم است، اما مسلمان فراوان. زنان محجبهای که از زندگی در بروکسل ناراضی نیستند. همان شب اول تصمیمم را میگیرم. یک روز واقعا کم است. نقشه توریستی و فضای حاکم بر شهر نقشه سفر را تغییر میدهد. اینجا دستکم باید سه شب بمانم. این را به «انگور» هم میگویم و ۶۰ یورو دیگر هم به او میدهم برای دو شب آینده. انگور میگوید: «چه زود تصمیم گرفتی!»
اعتراف میکنم دو چیز مرا به بروکسل کشاند. اول شکلات و دوم تنتن. بلژیک زادگاه تنتن و آفرینندهاش «هرژه» است. بلژیکیها به خوبی میدانند که مردم جهان چقدر تنتن و سگش میلو (یا به قول خود بلژیکیها بابی) را دوست دارند. آنها نهایت استفاده را از این سمبل کردهاند. در خیابانهای اصلی شهر فروشگاههایی را میتوان پیدا کرد که محصولاتی را میفروشند که به نوعی در ارتباط با تنتن است. انواع کتابهایش، مجسمههای تنتن و میلو و کاپیتان هاروک و خانم کاستافیور و پرفسور تورنسل و… تیشرتهایی منقش به عکس تنتن، ماگ، جاسوییچی و هر چیز دیگری که فکرش را بکنید. اوج این حضور تنتننانه(!) در موزه Comic است.
تنتننانه
صبح جمعه از ذوق رفتن به مرکز کمیک استریپ بروکسل از خواب بیدار میشوم. صبحانه را در رستوران Sleep Well میخورم که شبیه لابی سازمان ملل است. هزار تا آدم، هر کدام از یک جای دنیا. به صورت کاملا اتفاقی سر میزی مینشینم که مسافر اتاق روبهرویی نشسته. از سوییس آمده و میخواهد تعطیلات آخر هفته را آنجا باشد.
صبحانه که تمام میشود، میزنم بیرون. مرکز کمیک استریپ دو خیابان آنطرفتر است و خوشبختانه سر راه هیچ شکلاتفروشی نیست. اگر در سفر آنقدر پیادهروی نمیکردم، به خاطر میزان شکلاتهای مصرفی الان ناچار بودم که یک گن محکم بپوشم تا هیکلم قابل تحمل باشد. خدا را شکر که پاها هنوز کار میکنند!
مرکز کمیک استریپ یا همان موزه کمیک فقط به دلیل محتوایش جذاب نیست، بلکه خود ساختمان هم تماشا دارد. کار یک معمار بلژیکی به اسم ویکتور هورتا که آن را در سال ۱۹۵۶ ساخته است. سفارشدهنده ساختمان یک خانواده پولدار بلژیکی بودهاند که تجارت لباس داشتهاند. خانواده واسکوئز. آنها برای حراجهای همیشگیشان نیاز به جای شیکی داشتهاند و دست به دامن بهترین معمار آن دوره میشوند.
از نور طبیعی در ساختمان چنان به خوبی استفاده شده که آدم را در همان بدو ورود میخکوب میکند. ساختمان چیز عجیب و غریبی نیست، اما چنان صمیمی و محترم است که آدم را به تحسین وامیدارد. سالها بعد در اواخر دهه ۸۰ بلژیکیها تصمیم میگیرند این ساختمان را تبدیل به موزه کمیک کنند. آنها معتقدند که از بعد از جنگ جهانی دوم دیگر هیچ کسی نبوده که با کمیک استریپ زندگی نکرده باشد. بلژیکیها به کمیک استریپ میگویند هنر نهم!
روی یکی از دیوارها دهها تصویر از تنتن است در تیپهای مختلف. هر تیپ یادآور یکی از کتابهای آشنای تنتن است. همین کار را با کاپیتان هاروک و میلو هم کردهاند. گرچه این دو تفاوتهای زیادی نشان نمیدهند. جابهجا تابلوهایی است درباره تنتن. اینکه چگونه شکل گرفت و چرا محبوب است. روی یکی از تابلوها در بیان علت محبوبیت او نوشته شده:
«تنتن نماد جوانی، ماجراجویی، شجاعت و مهربانی است. او با همه مشکلات در همه اتفاقات پیروز میشود. از همین روست که هر کسی دوست دارد بر جای تنتن تکیه بزند.»
و در تابلوی دیگری آمده:
«براساس شرایط مختلف، تنتن میتواند پیر باشد یا جوان، اهل اسکاندیناوی باشد یا مدیترانه، آفریقایی باشد یا آسیایی. او یک شخصیت جهانی است. تنتن ممکن است خود شما باشد!»
کمتر کسی به موزه کمیک میآید و در بخشی مربوط به تنتن چندتایی عکس یادگاری نمیگیرد. بخش مورد توجه دیگر قسمتی است که به شخصیتهای لوک خوششانس مربوط میشود. لوک، دالتونها، بوشوک و… دهها کمیک معروف دیگر هم در بخشهای دیگرند و چه کسی در جهان میداند که اینها همه کار بلژیکیها بوده است؟
پسر بیادب
نماد بروکسل یک پسربچه است که دارد یک کار بیادبانه انجام میدهد. البته این کار آنقدرها هم که آدم فکر کند، بیادبانه نیست، چون به هر حال هر انسانی در هر کجای دنیا و در هر مقطع از تاریخ مجبور است روزی چند بار این عمل را انجام دهد. اما آنچه این عمل را بیادبانه جلوه میدهد، این است که کسی بخواهد آن را در معرض عموم انجام دهد. مثل پسرک مذکور که البته یکی دو سال بیشتر ندارد!
بلژیکیها به این مجسمه میگویند Mannken Pis. کلمه اول به معنای پسر کوچک است و کلمه دوم هم که گلاب به رویتان به معنای مایعی که از کلیهها دفع میشود!
خدای بزرگ! آیا مجسمه درست همین امروز دزدیده شده است؟ مگر اینجا هم مجسمههای برنزی را میدزدند؟ نزدیکتر میروم. چشمم را میچرخانم و یکدفعه مجسمه را میبینم.
مجسمه که چه عرض کنم، بیشتر اندازه یک عروسک کوچک است! فقط ۶۱ سانتیمتر قد دارد و من انتظار داشتم حداقل اندازه مجسمه فردوسی خودمان باشد. (بعدتر که فکر کردم، دیدم خداوکیلی، با این عملی که این پسرک دارد انجام میدهد، اگر قرار بود اندازه مجسمه فردوسی ساخته شود، شاهد چه صحنه اعجابآوری میشدیم، پس همان بهتر که قدش ۶۱ سانتیمتر است!)
این مجسمه ساخته Jerome Duquesnoy است که آن را در سال ۱۶۱۹ از برنز میسازد. اما مجسمه اصلی سنگی بوده که قدمتش به سال ۱۳۸۸ میلادی میرسیده. اما مجسمه دزدیده میشود. توسط چه کسی و چرا معلوم نمیشود، چون سیستم شهری بروکسل در آن سالها مثل سیستم شهری ما در این سالها بوده و هیچ وقت معلوم نشده که این مجسمه چسقلی به درد چه کسی میخورده!
بلژیکیها هزار تا قصه برای این مجسمه دارند. یکی اینکه میگویند در قرن ۱۲ میلادی بین دو پادشاه در منطقه جنگ درمیگیرد. یکی از پادشاهان برای آنکه پادشاه دیگر را تحریک و تحقیر کند، فرزند کوچک او را میدزدد و روبهروی پدر در سبدی از شاخه درخت آویزان میکند. پسرک هم توی سبد میایستد و روی لشگر دشمن کاری را میکند که امروز هم دارد در این گوشه شهر انجام میدهد و باعث شکست دشمن میشود!
راویان این قصه تعیین نکردهاند که مگر پسرک چه چیزی نوشیده بوده که قادر به شکست دشمن شده.
قصه دیگر به قرن ۱۵ برمیگردد و اینکه شهر در محاصره دشمن بوده و آنها میخواستهاند دیوار اصلی شهر را منفجر کنند. پس دور تا دور دیوار باروت میریزند، اما پسر کوچکی نیمه شب روی باروتها کاری میکند که الان مجسمه دارد میکند و باعث نمکشیدن باروتها میشود و شهر نجات پیدا میکند. (چقدر جنگکردن راحت بوده!)
قصه دیگری هم هست که میگوید یک بازرگان پولدار پسرش را گم میکند. او گروههای زیادی را استخدام میکند تا پسرک را بیابند. در نهایت او را کنار خیابانی پیدا میکنند در حال انجام کاری که مجسمه امروز آن را از صبح تا شب انجام میدهد.
قصه دیگری هم حاکی از این است که یک روز صبح پسربچهای بیدار میشود و میبیند همه جا آتش گرفته و برای اطفای حریق چاره دیگری نمیبیند جز انجام کاری که حالا مجسمه… چند تا قصه و افسانه بیمزهتر هم هست که ارزش نقلکردن ندارد. نکته اصلی این است که آنها برای یک مجسمه ۶۱ سانتیمتری این همه قصه و افسانه درست کردهاند، در حالی که ما حتی نمیدانیم مثلا قبر خیام و سهروردی و ملاصدرا کجاست، چه برسد به آنکه افسانههای پیرامون آنها را بدانیم.
مجسمه تا به حال هفت بار دزدیده شده و دوباره پیدا شده. آخرین بار چند دانشآموز در روستایی به اسم بروکسل آن را دزدیده بودند. آنها معتقد بودند که بروکسل اصلی آنجاست و مجسمه باید در روستای آنها باشد!
- ۸ ۸
- ۰ نظر