جمعه ۰۷ دی ۹۷ ۱۲:۴۴ ۲,۲۰۹ بازديد
- ۱ ۱
- ۰ نظر
همه چی از اونجا شروع شد که
حس کردم دیگه بهم ارامش نمیده..
دیگه دلم نخواست ببینمش..
دیگه دلم براش تنگ نشد ،،
دیگه وقتایی که حالم بد بود منتظر نبودم
فقط خودش زنگ بزنه...همیشه بهش میگفتم ادم برای جفتمون زیاده...
ولی من میخوام کسی که کنارمه تو باشی.
میخوام تنها کسیکه بود و نبودش
توی زندگیم فرق داره تو باشی..
نمیخوام برای بقیه بخندم و منتظر محبت
کسی جز تو باشم...
گفتم نذار نظرم عوض بشه و بیتفاوت بشم
نسبت به همه چیز...
سعی کردم وسط قهرو اشتیا، وسط نبودناش یا
کم بودناش یادش بندازم که من از نبودنِ زیادِ
ادمهای مهم زندگیم، بی هوا میذارم میرم....
که اگر از یجایی به بعد گله نکردم یعنی
دیگه همه چیز مثل قبل برام مهم نیست.
سعی کردم هرجوری هست بهش بگم که باید"باشه" ،،
که نرسم به اونجایی که اگر پیام داد انقدر
برام بی اهمیت باشه که روزها پیامش خونده نشده بمونه و اخر هم یادم بره که پیامی ازش داشتم...
ولی هیچوقت نفهمید و باعث شد
همه چیز عوض بشه. ...
تا جاییکه دیگه دلم براش تنگ نمیشه
و جز خودش ادمای دیگه ای هم هستن
که بتونن ارومم کنن....
ولی من فقط میخواستم خودش منو بلد باشه...
و دوای هر دردم فقط خودش باشه اما نخواست. ایرادم این ...
. ایرادم این بود که
" زیادی خودمو بهش یاداوری کردم".. ولی نشنید ،
انقدر نشنید که الان دیگه دلم براش تنگ نمیشه.
اون نمیدونست: حتی بهترین آدما هم، صبرشون اندازه ای داره....