چهارشنبه ۲۴ بهمن ۹۷ ۱۶:۵۸ ۲,۲۴۰ بازديد
موضوعات مشابه
- ۰ ۰
- ۰ نظر
رمان #دلبرانه
قسمت پنجاه و یکم
با اشاره ی دستش بلند شدم و همراش سمت اتاقی که میترا رفته بود حرکت کردم، در رو برام باز کرد و رو به رایان و رویا گفت:
-شما هم برید بخوابید مادر، صبح مسافرید.
وارد اتاق شدم میترا روی تشکی دراز کشیده بود و پا روی پا انداخته بود و کتابی رو ورق میزد تشک دیگه ایی کنارش تا خورده قرار داشت مادر بزرگ برای پهن کردنش جلو رفت که دستش رو گرفتم و گفتم:
-ممنون مادر جان، خودم پهن می کنم.
لبخندی زد و دستش رو کنار کشید، گیره ی روسریش رو باز کرد و لبه ی تخت قهوه ایی رنگ گوشه ی اتاق نشست و از روی پاتختی شونه ایی برداشت و شروع به شونه زدن موهاش کرد و گفت:
-امان از پیری و کمردرد و هزار درد بی درمون.
لبخندی زدم و کنارش پایین تخت نشستم ، اتاقش مثل اتاق هیراد بود ولی حالت معکوس چیده شده بود پنجره ی بزرگ و سرتاسری اتاق با پرده ی آبی رنگ حریری پوشونده شده بود و چندتا گلدون شمعدونی و گل یخ و پایین پرده روی زمین خودنمایی می کرد با ذوق گفتم:
-مادرجان شما هم گل دوست داریا!
نگاش رو سمت گلدونا دوخت و لبخندی زد و گفت:
-آره مادر ، تو آپارتمان دلم به همینا خوشه، چندتا هم تو بالکن دارم.
پرحسرت گفتم:
-من یه عالمه گلدون داشتم، همه سوخت.
میترا سمت ما چرخید و گفت:
-آره دلوین خیلی گل داشت، اونقدر که بهشون میرسید ما حسودیمون میشد!
از لحن حسادت بارش خنده ام گرفت. موهاش رو به هم ریختم و گفتم:
-نه که خیلی کم گذاشتم براتون!
خندید و چهره اش رو درهم کشید و گفت:
-بهتره یه دوش بگیری! خیلی داغونی.
با سر به چمدونایی که گوشه ی اتاق بود اشاره کرد و گفت:
-لباس سالم هم داریم می تونی برداری.
مادربزرگ روی تخت دراز کشید و گفت:
-بعد حموم خودتو بپوشون مادر، هوا سرده.
از این که به فکرم بود لبخندی زدم و سمت یکی از چمدونا رفتم، لباسای ترلان بود ولی تو این شرایط فرقی نمی کرد، یک زیرسارافنی ساده ی خاکستری روشن با شلواری به همون رنگ برداشتم، داخل یکی از ساکها هم حوله رو پیدا کردم و از اتاق بیرون زدم.
هیچ * تو پذیرایی نبود، رویا و رایان هم برای خواب به اتاق مهمان که چسبیده به اتاق مادربزرگ بود رفته بودن و احتمالا هیراد هم تنها تو اتاق خودش بود. وارد حمام شدم و بالباس زیر دوش رفتم، چهار روزی میشد که حمام نکرده بودم، چهار روز پر ماجرا و تللللخ، حسابی به این حمام نیاز داشتم تا سبک بشم، آب که سرد شد دل از حمام کندم و به اتاق برگشتم، میترا و مادربزرگ خوابیده بودن، موقعیت سشوار کشیدن نبود برای همین با حوله شروع به ماساژ موها کردم. رو به روی آینه نشستم و با زحمت بعد از چند روز موهام رو شونه کردم، حسابی بهم ریخته بودم دیدن گلدونای مادربزرگ قلقلکم می داد، پتوی نازکی روی دوشم انداختم و در ایوون رو باز کردم، با این که نور کم بود ولی بوی طراوتی که به خاطر گلها تو ایوون پیچیده بود حسابی روح بخش بود، دنباله ی ایوون از دو طرف به اتاق هیراد و اتاق مهمان وصل می شد.
لامپ اتاق هیراد هنوز روشن بود و پرده ی پنجره کامل جمع شده بود، از روی کنجکاوی کمی جلوتر رفتم پشت میز تحریرش نشسته بود ونیم رخش به راحتی دیده می شد. سرش داخل کتابی خم بود و با خودکارش روی میز ضرب گرفته بود. به به بچه مثبت درس خون!
روبروی اتاق مادربزرگ برگشتم و روی برگ گلا دستی کشیدم و با چند نفس عمیق به هوای تازه خودم رو دعوت کردم، خونه شون تو طبقه ی سوم بود و از این قسمت از ایوان بخشی از حیاط ما دیده می شد، دلم برای طراوت باغچه های گوشه و کنار حیاط تنگ شد... برای اتاق سه نفره مون... برای همه ی خوشی هایی که الان تو تاریکی و سکوت خونه گم شده بود، خم شدم و فاصله ی پشت بوم خونمون رو تا کناره ی ایوان اتاق هیراد چک کردم، واقعا فاصله ی زیادی بود، پس هیراد چطوری می خواست از پشت بوم ما به این ایوون برسه؟
هیراد:می خوای خودتو بندازی؟
با هول از حفاظ فاصله گرفتم و از ترس دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم:
-نه... هنوز تو دنیا کار دارم.
دست به * به در بالکن که به اتاقش باز می شد تکیه زده بود، لبخندی زد و گفت:
-هوا سرده... بیرون نمون.
با سر تایید کردم و بی حرفی سمت در بالکن اتاق مادر بزرگ رفتم که گفت:
-همیشه یه نردبون اون گوشه از حیاطتون بود، بعضی روزا که می اومدم رو بالکن می دیدمش.
برگشتم و نگاهش کردم به حیاط ما خیره شده بود، منم به جایی که قبل انردبون رو می ذاشتیم چشم دوختم.
ادامه دارد...