پنجشنبه ۱۲ تیر ۰۴

رمان #دلبرانه قسمت پنجاه و یکم

۲,۲۴۰ بازديد
رمان #دلبرانه
قسمت پنجاه و یکم

با اشاره ی دستش بلند شدم و همراش سمت اتاقی که میترا رفته بود حرکت کردم، در رو برام باز کرد و رو به رایان و رویا گفت:
-شما هم برید بخوابید مادر، صبح مسافرید.
وارد اتاق شدم میترا روی تشکی دراز کشیده بود و پا روی پا انداخته بود و کتابی رو ورق میزد تشک دیگه ایی کنارش تا خورده قرار داشت مادر بزرگ برای پهن کردنش جلو رفت که دستش رو گرفتم و گفتم:
-ممنون مادر جان، خودم پهن می کنم.
لبخندی زد و دستش رو کنار کشید، گیره ی روسریش رو باز کرد و لبه ی تخت قهوه ایی رنگ گوشه ی اتاق نشست و از روی پاتختی شونه ایی برداشت و شروع به شونه زدن موهاش کرد و گفت:
-امان از پیری و کمردرد و هزار درد بی درمون.
لبخندی زدم و کنارش پایین تخت نشستم ، اتاقش مثل اتاق هیراد بود ولی حالت معکوس چیده شده بود پنجره ی بزرگ و سرتاسری اتاق با پرده ی آبی رنگ حریری پوشونده شده بود و چندتا گلدون شمعدونی و گل یخ و پایین پرده روی زمین خودنمایی می کرد با ذوق گفتم:
-مادرجان شما هم گل دوست داریا!
نگاش رو سمت گلدونا دوخت و لبخندی زد و گفت:
-آره مادر ، تو آپارتمان دلم به همینا خوشه، چندتا هم تو بالکن دارم.
پرحسرت گفتم:
-من یه عالمه گلدون داشتم، همه سوخت.
میترا سمت ما چرخید و گفت:
-آره دلوین خیلی گل داشت، اونقدر که بهشون میرسید ما حسودیمون میشد!
از لحن حسادت بارش خنده ام گرفت. موهاش رو به هم ریختم و گفتم:
-نه که خیلی کم گذاشتم براتون!
خندید و چهره اش رو درهم کشید و گفت:
-بهتره یه دوش بگیری! خیلی داغونی.
با سر به چمدونایی که گوشه ی اتاق بود اشاره کرد و گفت:
-لباس سالم هم داریم می تونی برداری.
مادربزرگ روی تخت دراز کشید و گفت:
-بعد حموم خودتو بپوشون مادر، هوا سرده.
از این که به فکرم بود لبخندی زدم و سمت یکی از چمدونا رفتم، لباسای ترلان بود ولی تو این شرایط فرقی نمی کرد، یک زیرسارافنی ساده ی خاکستری روشن با شلواری به همون رنگ برداشتم، داخل یکی از ساکها هم حوله رو پیدا کردم و از اتاق بیرون زدم.
هیچ * تو پذیرایی نبود، رویا و رایان هم برای خواب به اتاق مهمان که چسبیده به اتاق مادربزرگ بود رفته بودن و احتمالا هیراد هم تنها تو اتاق خودش بود. وارد حمام شدم و بالباس زیر دوش رفتم، چهار روزی میشد که حمام نکرده بودم، چهار روز پر ماجرا و تللللخ، حسابی به این حمام نیاز داشتم تا سبک بشم، آب که سرد شد دل از حمام کندم و به اتاق برگشتم، میترا و مادربزرگ خوابیده بودن، موقعیت سشوار کشیدن نبود برای همین با حوله شروع به ماساژ موها کردم. رو به روی آینه نشستم و با زحمت بعد از چند روز موهام رو شونه کردم، حسابی بهم ریخته بودم دیدن گلدونای مادربزرگ قلقلکم می داد، پتوی نازکی روی دوشم انداختم و در ایوون رو باز کردم، با این که نور کم بود ولی بوی طراوتی که به خاطر گلها تو ایوون پیچیده بود حسابی روح بخش بود، دنباله ی ایوون از دو طرف به اتاق هیراد و اتاق مهمان وصل می شد.

لامپ اتاق هیراد هنوز روشن بود و پرده ی پنجره کامل جمع شده بود، از روی کنجکاوی کمی جلوتر رفتم پشت میز تحریرش نشسته بود ونیم رخش به راحتی دیده می شد. سرش داخل کتابی خم بود و با خودکارش روی میز ضرب گرفته بود. به به بچه مثبت درس خون!
روبروی اتاق مادربزرگ برگشتم و روی برگ گلا دستی کشیدم و با چند نفس عمیق به هوای تازه خودم رو دعوت کردم، خونه شون تو طبقه ی سوم بود و از این قسمت از ایوان بخشی از حیاط ما دیده می شد، دلم برای طراوت باغچه های گوشه و کنار حیاط تنگ شد... برای اتاق سه نفره مون... برای همه ی خوشی هایی که الان تو تاریکی و سکوت خونه گم شده بود، خم شدم و فاصله ی پشت بوم خونمون رو تا کناره ی ایوان اتاق هیراد چک کردم، واقعا فاصله ی زیادی بود، پس هیراد چطوری می خواست از پشت بوم ما به این ایوون برسه؟
هیراد:می خوای خودتو بندازی؟
با هول از حفاظ فاصله گرفتم و از ترس دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم:
-نه... هنوز تو دنیا کار دارم.
دست به * به در بالکن که به اتاقش باز می شد تکیه زده بود، لبخندی زد و گفت:
-هوا سرده... بیرون نمون.
با سر تایید کردم و بی حرفی سمت در بالکن اتاق مادر بزرگ رفتم که گفت:
-همیشه یه نردبون اون گوشه از حیاطتون بود، بعضی روزا که می اومدم رو بالکن می دیدمش.

برگشتم و نگاهش کردم به حیاط ما خیره شده بود، منم به جایی که قبل انردبون رو می ذاشتیم چشم دوختم.

ادامه دارد...
 

موضوعات مشابه

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در فارسی بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.