پنجشنبه ۱۲ تیر ۰۴

رمان #دلبرانه قسمت پنجاه و ششم

۲,۲۱۷ بازديد
رمان #دلبرانه
قسمت پنجاه و ششم

هر چی هیس هیس می کردم توجهی نکرد و در آخر هم گفت:
-میتی جون اینجا توپ هم بترکه اون دوتا بیدار نمیشن... زودی بیاین هاااا... دلم براتون تنگ میشه!
-باشه عزیزم... اومدن ما دست اقا هیراد و رایان خان هست.
تنه ایی به رایان زد و گفت:
-رایان بجنب دیگه باید بریم تدارک اومدن سه خواهر افسانه ایی رو بچینیم!
از لحن بانمک و شوخش خنده ام گرفته بود، بالاخره خداحافظی کردن و سمت آسانسور رفتن، در رو بستم و به پذیرایی برگشتم و روی مبلی ولو شدم کتاب شیمیم که از دیروز روی عسلی مونده بود رو برداشتم و ورق زدم ولی حس درس خوندن نداشتم. با صدای چرخیدن کلید داخل قفل در سمت در خیره شدم، هیراد با چند مشما پراز دارو و میوه وارد شد و بدون توجه و حرفی به من نایلون شیر و میوه رو روی اپن گذاشت و سمت اتاقش برگشت و پرسید:
-حالش تغییری کرده؟
بلند شدم و دنبالش به سمت اتاق رفتم در چارچوب در ایستادم و گفتم:
-نه همونطوریه، نمی خواد بیدار بشه؟
هیراد :بیدار میشه.
خیلی سریع کنار تخت ایستاد و محتویات نایلون رو روی پاتختی چپه کرد و شروع به وصل سرم کرد و بالای چوب لباسی آویز کرد. چندتا آمپول هم داخل سرم خالی کرد، نگاهی به ساعتش کرد و سمت میز تحریرش رفت و گفت:
-مثل دیروزه حالش، ممکنه چند ساعتی بخوابه، براش یه سوپ آماده کن بیدار شد بخوره، بعدش هم کامل باید استراحت کنه، من کلاسم دیر شده ممکنه دیر بیام، دنبال ترلان خانوم هم میرم... مواظب حالش باش و به هوش اومد نذاری از خونه بیرون بره. خودتم بیرون نرو و به هیچ کدوم از دوستات هم نگو کجا هستی!
چند جزوه و کتاب رو به همراه لپتابش داخل کیفش جا داد و روی کاغذ چیزی نوشت و سمتم گرفت و گفت:
-این شماره ی منه، حالش هر تغییری کرد به من خبر یده.
شماره رو که گرفتم دوباره سمت کتابخونه اش برگشت و چند تا کتاب دیگه جدا کرد و داخل کیف گذاشت، با دقت حرکات عجولانه اش رو زیر نظر داشتم و گفتم:
-پزشکی خوندن سخته؟
هیراد:آره... خیلی!
من:پس حتمن دوست داشتی که سختی شو تحمل کردی؟
با لبخند سمتم نگاهی انداخت و گفت:نه... من مجبور بودم بخونم به خاطر خواسته ی بابام، تو هم می خوای دکتر بشی؟
-اگه سخته... نه!
به حرفم خندید و برای خروج از اتاق از کنارم رد شد و گفت:
-اگه علاقه داشته باشی سختی نداره!
عینکش رو زد و کفشاش رو از جا کفشی برداشت و سریع پوشید و برای خداحافظی دستی تکون داد و با عجله رفت.
ساعت۷:۳۰بود بی هدف چرخی تو خونه زدم و روی مبل دراز کشیدم و چون زود بیدار شده بودم چشمام سنگین شد و خوابم برد.
با صدای هیراد که با مادربزرگش حرف میزد از خواب بیدار شدم، مگه دانشگاه نرفته بود؟خودش گفت کلاسش دیر شده!
هیراد:به به... خانم پرستار! قرار بود از مریضمون مراقبت کنی!
روی مبل نیم خیز شدم، بسته ایی کتاب که با نخ زرد رنگ بسته شده بود روی عسلی گذاشت و روی مبل روبروم ولو شد، مادربزرگ با سینی چایی از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
-خسته ان مادر، اون یکی هم حواسم بود هنوز خوابه!
بلند شدم و کامل روی مبل نشستم، چشمام رو کمی مالش دادم و دنبال ساعت روی دیوار سر چرخوندم کمی از ۱۱گذشته بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-اوووف چقدر خوابیدم!
مادر بزرگ هم کنارم نشست و گفت:
-ماشالا خوابت سنگینه مادر، اینقدر که من تو آشپزخونه سرو صدا کردم جم نخوردی!
سرم رو خاروندم و شرمنده سرم رو پایین انداختم. هیراد کتش رو درآورد و روی دسته ی مبل گذاشت و فنجونی چایی برداشت و گفت:
-این کتابا رو هم برای خواهرت گرفتم، از هم ترمی هاش پرسیدم، دقیقا همون کتابایی که لازم بوده رو گرفتم.
لبخندی زدم و کلیپسم رو باز کردم، دوباره موهام رو محکم کردم. کیفش رو از پایین مبل رو پاهاش گذاشت و مقداری برگه خارج کرد و روی کتابا گذاشت و گفت:
-به جای خجالت این جزوه ها رو براش رو نویسی کن باید زود ببرم و پس بدم.
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
-آقا هیراد من کلی درس عقب افتاده دارم، با این اوضاع هایدایی که بلد بودم هم از سرم پریده، -خب فتو بگیرید براش!
سری تکون داد و با خنده ی بی صدایی گفت:
-چشششم کپی می گیرم، خواستم ببینم چقدر به خواهرت ارادت داری!
با اخم نگاش کردم و با دلخوری گفتم:
-ارادت که دارم. وقت ندارم!
هردو به حرفم خندیدن خودم هم خنده ام گرفت.
هیراد:درسای خودت هم هرجا به گیر خوردی بدون خجالت از خودم بپرس.
با ذوق گفتم :واقعا؟
هیراد:آره خب، هم رشته ایم... می تونم کمکت کنم.
از ذوق دلم می خواست بپرم بغلش و ماچش کنم ولی خودم رو کنترل کردم و مظلومانه پرسیدم:
-دلوین رو دیدی؟ حالش چطوره؟

ادامه دارد...
 

موضوعات مشابه

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در فارسی بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.