دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۰۳

از جوانی‌تان بیشترین استفاده را ببرید

۱,۴۵۰ بازديد
از جوانی‌تان بیشترین استفاده را ببرید

چند سال پیش و در یک مهمانی، که خیلی از شخصیت‌های مهم هم در آن شرکت داشتند، استادی را دیدم که کمی آن‌سوتر نشسته بود. آن‌چنان صاف و درست،‌ آن‌چنان با وقار که توجه همه به سمتش جلب می‌شد. استاد ساکت نشسته بود و بیشتر به حرف‌های اطرافیانش گوش می‌داد. لبخند ملیحی هم گوشه لبش جا خوش کرده بود. خیلی ساده و راحت آدم می‌تواند نسبت به چنین شخصیتی حسودی کند. در تنفس کوتاهی که ایجاد شد، تقریبا همه به سمت استاد رفتند و می‌خواستند عکسی به یادگار با او بگیرند.

چند نفری هم «یواشکی» کاغذها و عکس‌هایی را از جیب کتشان در آوردند و می‌دادند تا استاد امضایشان کند. آن‌قدر شجاع نبودند که بگویند یک امضا برای یادگاری می‌خواهند. مدام می‌گفتند که دخترشان که دانش‌آموز راهنمایی است و پسرشان که تازه مهدکودک را تمام کرده، امضایی از استاد را می‌خواهد. درست در این شرایط است که دلت می‌خواهد استاد باشی و همه دورت بچرخند. اما درست چند دقیقه بعد، حداقل من یکی نمی‌خواستم استاد باشم. استاد درخواست لیوانی آب کرد. لیوانی با یخ سفارشی برایش آوردند. با لبخندی تلخ گفت که آب یخ نمی‌خورد. و خیلی سخت است که حتی نتوانی یک لیوان آب خنک را از گلویت بدهی پایین. من، خودم بودن را ترجیح دادم. احتمالا مثل خیلی‌های دیگر.

این مقدمه طولانی را نوشتم تا برسم به نویسنده جوان که در ۳۴ سالگی چند جایزه معتبر جهانی از جمله «بوکر» را دریافت کرده است. او زندگی‌اش را این جور توضیح می‌دهد: «راستش را بخواهید خیلی کسل‌کننده است. صبح تا بعد از ظهر در دفتر خودم کار می‌کنم و کلی چایی می‌خورم، یادداشت می‌نویسم، این دست و آن دست می‌کنم، کمی کار می‌کنم، پیاده‌روی می‌کنم، بعد کمی بیشتر کار می‌کنم و دست آخر هم به خانه می‌روم. قبل از ناهار معمولا ۵۰۰ کلمه می‌نویسم و در دفتر کارم هیچ وقت از اینترنت استفاده نمی‌کنم. چرا که می‌دانم اگر یک روز سروکله اینترنت در دفتر کارم پیدا شود، بیچاره‌ام و تمام مدت مشغول  وبگردی خواهم بود و عملا تمام روز را از دست می‌دهم.»

حالا شما دوست دارید که جایزه‌های جورواجور بگیرید یا دوست دارید بروید یاهو مسنجر و وقتتان را با فیس‌بوک بگذرانید؟ همین انتخاب‌هاست که زندگی آدم را تعیین می‌کنند.

جان مک گریگور وقتش را خیلی دقیق برنامه‌ریزی می‌کند. او مثل کارمندها پشت میزش می‌نشیند و می‌‌نویسد. یعنی اصلا از این تریپ‌های هنرمندی نیست که هر وقت عشقش کشید، پشت میزش بنشیند و بنویسد. موهایش را کوتاه نگه‌ می‌دارد و سعی می‌کند برای همه کارهایش برنامه‌ریزی کند. مثلا عشق یادداشت‌برداری و تحقیق دارد. حالا برویم سراغ حرف‌هایش در مورد آخرین رمانش، یا به طور دقیق‌تر سومین رمانش.

جان می‌گوید که اوایل سال ۲۰۰۳ فصل اول را نوشته است، آن هم بعد از شنیدن قضیه مردی که تنها در آپارتمانش مرده بود و ادامه می‌دهد: «تحت تاثیر قرار گرفته بودم و می‌دیدم در حال نوشتن رمانی درباره مواد مخدر، بی‌خانمانی و اجساد می‌نویسم. اما خیلی زود از نوشتنش منصرف شدم و گذاشتمش توی کشوی پایینی میزم. موضوع دست از سرم بر نمی‌داشت و در پس‌زمینه ذهنم کامل‌تر و کامل‌تر می‌شد و بالاخره سال ۲۰۰۷ بود که تصمیم گرفتم درست و حسابی رویش کار کنم. نوشتن خود داستان یک سال طول کشید و یک سال هم صرف ویرایش کتاب شد.»

بچه مثبتی آقای نویسنده باعث شده تا تعداد زیادی از آقادکترها از او تشکر کنند. او تحقیقات زیادی در مورد پزشکی انجام داده بود: « در واقع دو لایه از تحقیق وجود داشت. لایه اول مرگ و گندیدن جنازه «رابرت» و اقدامات دولت در پی آن بود و دومین لایه سیاق زندگی افراد گرفتار اعتیاد. تحقیق در اولین لایه مشکل نبود و می‌شد از طریق خواندن کتاب‌های پزشکی، گفت‌وگو کردن با ماموران پلیس، آسیب شناسان و اهالی محل به نتیجه رسید. اما کنکاش در لایه دوم کمی سخت‌تر بود و به همین خاطر با عده‌ای از معتادان به مواد مخدر که ترک کرده بودند، پزشکان ترک اعتیاد و متخصصان بازپروری صحبت کردم.»

او ادامه می‌دهد: «می‌خواستم جزئیات زندگی خیابانی، چرایی اعتیاد، تجربه واقعی اعتیاد و در واقع واژگان آن را پیدا کنم نه فقط یک سری قصه درباره معتادها، چرا که می‌خواستم داستان بنویسم نه مستند. پس لازم بود شخصیت‌های خودم را خلق کنم و برای همین می‌بایست اطلاعات و واژگان دقیق را در اختیار می‌داشتم. به طور قطع برای نوشتن این رمان گسترده‌ترین تحقیقاتم را در مقایسه با دیگر کارهایم انجام داده‌ام. و البته قسمت‌های غیر داستانی و مستند آن در باره هرویین را بعدها در کتابی مفصل‌تر منتشر می‌کنم.»

دو رمان اول او نامزد جایزه بوکر شده بود. او فکر می‌کند که جایزه‌ها روند زندگی آدم را مختل می‌کنند: «زندگی کاری‌ام متحول شد. نقدهای خوبی درباره کتابم چاپ شد که به فروش بیشتر آن کمک چشمگیری کرد و فرصت‌های خوبی برای نوشتن در زندگی کاری من به وجود آورد. منظورم این است که دیگر می‌توانستم نویسنده‌ای حرفه‌ای و تمام وقت باشم و تا هفته‌ها هیجان‌زده بودم و این اتفاق خیلی خوشایند بود برایم. اما کم‌کم احساس کردم همه این هیجانات به نحوی تمرکزم برای نوشتن را به هم می‌زند و خیلی جدی تصمیم گرفتم که تمام حواسم را متوجه امر نوشتن کنم و از نویسنده بودنم احساس خوشایندی داشته باشم.»

در نتیجه جان مثل خیلی از فیلم‌سازهای وطنی در مورد فقر و بدبختی ننوشته تا جایزه بگیرد. او از دغدغه‌هایش نوشته است. او می‌گوید: «البته این طور نبود که از مشاهده این حوادث عصبانی یا شوکه شده باشم، یا این‌که خواسته باشم سطح آگاهی مردم پیرامون این مسائل را بالا برده باشم، بلکه هر چقدر بیشتر درباره زندگی افراد معتاد مطلع می‌شدم و یا مردمی که حاشیه‌نشین و فقیر بودند، پیچیدگی تجربیات آنها برایم جذابیت بیشتری پیدا می‌کرد.»

جان مک گریگور هم مثل همه نویسنده‌ها از نویسنده‌های قبلی تاثیر گرفته است. البته خودش هم در این مورد خیلی مطمئن نیست. شاید برای این‌که اعتراف کند از نویسنده‌های دیگر تاثیر گرفته، خیلی جوان باشد: «فکر نمی‌کنم که انتخابی کاملا خود آگاه بوده باشد، عناصر فرم و قالب در روند نوشتن ظهور پیدا می‌کنند. به عنوان مثال استفاده از راوی اول شخص جمع هنگام فکر کردن به دوستان رابرت که منتظر رسیدن پلیس هستند، به ذهنم خطور کرد. ممکن است از رمان «خودکشی باکره» اثر جفری اگونیس تاثیراتی گرفته باشم، البته مطمئن نیستم.»

و ادامه می‌دهد: «در واقع عدم حضور راوی قطعی منجر به این شد که آنها را به عنوان یک گروه کر یونانی به تصویر بکشم؛ البته گروه کر یونانی که تعداد زیادی تک‌نواز دارد. در ضمن جنبه‌های دیگر داستان، مثل جمله‌های ناتمام، تاکید بر انتظار در فصل سوم، سؤالات بسیار زیاد در فصل پنجم، همه و همه در طول فرایند نوشتن برای درگیرکردن بیشتر خواننده با زندگی شخصیت‌ها ظهور پیدا کردند.»

جان مک گریگور، نویسنده ۳۴ ساله انگلیسی‌زبان است که از سال ۲۰۰۲ تاکنون سه رمان نوشته است. «اگر کسی از چیزهای مهم حرفی نزند» اولین اثر ادبی او در سال ۲۰۰۲ نامزد دریافت جایزه «بوکر» و برنده جایزه «بتی ترسک» شد. همچنین در سال ۲۰۰۳ او جایزه سامرست موام را از آن خود کرد. کتاب دوم مک گریگور «راه‌های بسیای برای شروع است» در سال ۲۰۰۶ به چاپ رسید. این کتاب هم نامزد دریافت بوکر شد.

جان مک گریگور در سال ۱۹۷۶ در برمودا به دنیا آمد. او در نورفولک بزرگ شده است و هم اکنون در ناتینگهام سکونت دارد. اثر اخیر او که در فوریه امسال به چاپ رسید، «حتی سگ‌ها» نام دارد که تاکنون نظر بسیاری از مخاطبان را به خود جلب کرده است و می‌توان به انتظار جوایزی که این کتاب می‌تواند کسب کند، بود. او به خاطر اولین کتابش برنده جایزه «بوکر» شد و همین شد تا کتابش پرفروش‌تر شود و این موفقیت اعتماد به نفس و انگیزه او را برای نویسنده‌شدن چندبرابر کرد. او بلافاصله به یادداشت‌برداری از موضوعاتی که می‌توانستند مایه اصلی کتاب‌های بعدی او باشند، پرداخت. همین یادداشت‌برداری‌ها دست‌مایه کتاب‌های بعدی او شدند، ازجمله کتاب «حتی سگ‌ها» که آخرین رمانی است که از او به چاپ رسیده. به گفته خودش، او قصد هشدار یا هشیار کردن خوانندگان کتابش را نداشته است، بلکه فقط به سمت موضوعات اجتماعی جذب شده است. مک گریگور که از نظم و تکراری شدن کارها بیزار است، در مصاحبه‌ای که اخیرا با مجله «تورنتوایست» داشته است، در مورد داستان نوشتن و به خصوص نوشتن «حتی سگ‌ها» صحبت کرده است.

 

و حالا «حتی سگ‌ها»

«اواخر دسامبر بود که در ورودی را شکستند و به زور آمدند تو و جسد را با خودشان بردند.» سومین رمان جان مک گریگور با این جمله شروع می‌شود. رمان در شهری ناشناخته در انگلستان جایی نزدیک نواحی مرکزی اتفاق می‌افتد و کم و بیش در زمان حال.

جمله آغازین داستان بسیار بر کشش و جذاب است، اما بندهای بعد از آن به توصیف فضای داستان می‌پردازد و سرعت خواننده را کمی پایین می‌آورد. کمی جلوتر معلوم می‌شود که راوی داستان «ما» است. به عنوان مثال در این جمله از داستان: «چسبیده بودیم به در ورودی و می‌دیدیم که مردم در حال رفت و آمدند، وقتی سر و کله دو مامور پلیسی که می‌خواستند خانه را بررسی کنند، پیدا شد، ما هم به دنبالشان رفتیم داخل.»

این نوع روایت را می‌توان نزدیک به یک فیلمنامه دانست. در قسمت کشف جسد مرد جان باخته، معلوم می‌شود که «ما» حضوری نامرئی دارد و کمی جلوتر متوجه می‌شویم که جسد متعلق به شخصی به نام «رابرت» است و هنگامی که جسد او را در نعش‌کش می‌گذارند، ما هم همراه او سوار می‌شویم. وقتی جنازه «رابرت» در راه سردخانه است، کاراکترهای متفاوتی که شوخ و طناز هستند در داستان ظهور می‌یابند و یکنواختی روایت به تدریج در داستان رنگ می‌بازد. این‌که «ما» در داستان مک گریگور ارواح هستند یا اوهام، زنده هستند یا مرده‌اند، توفیری نمی‌کند، چرا که آدم‌های داستان به تناوب در معرض دید ساکنان دنیای واقعی هستند. داستان در پی گرفتن نتیجه خاصی نیست و هرچند همه حضوری شبح‌گون در این داستان دارند، ولی در واقع همگی مردمان معمولی هستند که حضورشان از سوی شخصیت‌های داستان جدی تلقی نمی‌شود.

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در فارسی بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.